درک دیگران
خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت.بره شروع به مکیدن انگشت کرد و دنیال خدمتکار داخل خانه رفت!!!
یکی از علمای عامه نقل کرده است که یک نفر اعرابی وارد مدینه شد و از کریم ترین افراد سوال کرد . گفتند حسین ابن علی (ع) است. خدمت حضرت آمد و عرض کرد :
دیه کامله یک نفر بر ذمه من است ( که هزار دینار است ؛ یعنی هزار مثقال
طلا ) به شما پناهنده شده ام .حضرت فرمود : سه مساله از تو می پرسم اگر هر سه را جواب دادی تمام دین تو را می پردازم . اگر دو سوال را جواب
دادی ، دو ثلث و اگر پاسخ یک سوال را دادی ، یک ثلث از دینت را می پردازم .
عرض کرد : آقا ، دانای مثل شمایی از من نادان بیابانی سوال کند ، من چه می توانم جواب دهم ؟
حضرت فرمود : بخشش به اندازه دانش است 1. بگو ببینم راه نجات از هر شدتی چیست ؟ عرض کرد : تکیه بر خدا .
حضرت او را تصدیق و مدح نمود و فرمود : آری این راه نجات است . بعد سوال فرمود که : زینت انسان به چیست . عرضه
داشت : به علمی که توام با حلم باشد . حضرت فرمود اگرعلم با حلم نباشد؟ عرض کرد غنایی که به اکرام همراه باشد .
حضرت فرمود اگر این هم نباشد ؟ عرض کرد فقری که با صبر توام باشد و شاهد ما هم در همین نکته است و خوش به حال
کسی که چنین نعمت بی حسابی را در خود جمع کرده است . حضرت فرمود : درست گفتی .
آن وقت امر فرمود : هزار مثقال طلا به او بدهند و البته آن فرد اهلیت هم داشت ؛ چون مرد با کمالی بود . حضرت علاوه بر
آن انگشتری که دویست درهم قیمت داشت به او مرحمت کرد .

این عبارت مثلی از نظر معنی و مفهوم استعاره ای با ضرب المثل معروف گنه کرد در بلخ آهنگری مترادف است . مورد استفاده و استعمال آن هنگامی است که قادر زورمندی مرتکب جرم شود ولی ضعیف ناتوانی را مورد مواخذه قرار دهند و از او دیت جرم بستانند .
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین ...
برای خواندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب بروید
گویند: روزی حضرت موسی برای عبادت به کوه طور می رفت در راه گناهکار دائم الخمری را دید. گناهکار گفت :موسی به کوه که برای عبادت می روی از خدایت بپرس من در کدام طبقه جهنم جای دارم ،موسی از او با وعده دیدار خداحافظی کرد ،در راه به عابدی مقدس مآب رسید او نیز گفت:
آموزگارى تصمیم گرفت از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانشآموزان را یکىیکى جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آنگاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبىرنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"
ا



یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت:
برای دیدن مابقی حکایت به ادامه مطلب بروید...
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود. در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه مسرور شد و به جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
روز شما به خیر. مرد فقیر به آرامی پاسخ داد: "هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم. خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی اینکار را میکنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالیکه من هرگز روز شری نداشتهام زیرا در همهحال، خدا را ستایش میکنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را میپرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او یاری میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا عمیقترین آرزوی قلبی من، زندگیکردن بنا بر خواست و ارادهی خداوند است."
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگییات بهتر نشده.
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
«خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

«از دانشمندی پرسیدند: چگونه ای؟ گفت: چگونه باشد کسی که هر روز، عمرش کم می شود و گناهش، زیاد!»
«بزرگی گفته است: دوری جستن از کسی که به تو توجه دارد، سبب بی بهره ماندن تو از اوست و علاقه ورزیدنت به آن که به تو بی توجه است، نشانه خواری توست».
برای دیدن مابقی نکته ها به ادامه مطلب بروید...
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟
پزشک حکیم، راز بیماری و رنجوری کنیزک را برای شاه بیان کرد. شاه چارهی کار را از او پرسید. پزشک به او گفت :« تو آن همه زر و سیم و ثروتی را که داری در این راه بریز و زرگر سمرقندی را به اینجا بیاور، تا چارهی کار را بسازم.»
شاه برای آوردن زرگر سمرقندی، خرج زیاد کرد و زرگر نیز فریب زرق و برق شاه را خورد و نزد شاه آمد و زرگر مخصوص شاه گردید و در دربار شاه، بسیار به او احترام میگذاشتند، تا اینکه پزشک به شاه گفت :« این کنیزک را به زرگر ببخش و همسر او گردان !»
شاه همین کار را کرد. کنیزک به آغوش وصال معشوق خود رسید و پس از شش ماه، سلامتی خود را بازیافت. سپس آن پزشک که نیرنگبازی بدسیرت شده بود، شربتی کشنده ساخت و به زرگر داد و زرگر، مسموم و رنجور و زردچهره گردید؛ به گونهای که دل از عشق کنیز برداشت و کمکم کنیز نیز، نسبت به او بیمیل شد. آری :
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود، عاقبت ننگی بود
دشمن طاووس آمد پر او ای بسا شه را بکشته فر او
گفتک من آن آهوم کز ناف من ریخت آن صیاد خون صاف من
این جهان کوهست و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا
گرچه دیوار افکند سایه دراز باز گردد سوی او، آن سایه باز
به این ترتیب؛ کنیزک از عشق سطحی خود که عشق رنگ و ننگ بود جدا گردید. او سلامتی خود را باز یافت. شاه نیز از غم کنیز آسوده شد. از طرف دیگر، زرگر نیز به مکافات فریبندگی زرق و برق دنیا رسید.
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفت.
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم!"
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ....
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگرخواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!
اگر به سعادت خود دل بسته ايد از پروردگارتان اطاعت کنيد . امام علي (ع)
کسي که در امور مهم با خردمندان مشورت کند شريک عقل آنها مي شود. حضرت علي(ع)
حضرت امير(ع):
خشم را چون شربتي گوارا بنوش که من در مدت عمر شربتي به اين شيريني از گلو فرو نبردهام
هميشه رفتن رسيدن نيست،
اما براي رسيدن چاره اي جز رفتن نيست.
در بن بست هميشه راه آسمان باز است،
پرواز را بايد آموخت!
تا چهل سالگي که مغزم خوب کار ميکرد به رياضيات و پژوهش پرداختم. از چهل تا شصت سالگي که ذهنم ضعيف شدهبود به فلسفه روي آوردم و در اواخر که بهکلي کلهام کار نميکرد به سياست! (برتراند راسل)
هر چه نور بيش تر ، سايه ها عميق تر!
"گوته"
فرقي نمي کند گودال آب کوچکي باشي يا درياي بيکران… زلال که باشي، آسمان در توست.
من به هيچ زني برخورد نکرده ام که چيزي ازبزرگي در او نباشد .. موريس مترلينگ ..
به مشکلاتت بخند تا هميشه از خنده روده بر شوي!
در نبرد بين انسانهاي سخت و روز هاي سخت اين انسانهاي سخت هستند که مي مانند. شکسپير
اگر مي خواهي پس از مرگ فراموش نشوي يا چيزي بنويس که قابل خواندن باشه
يا کاري کن که قابل نوشتن باشه!
"بنيامين فرانکلين"
يک گله گرگ با رهبري يک گوسفند از يک گله گوسفند با رهبري يک گرگ شکست خورد.
زيبايي ظلم کم دوامي است براي صاحبش ولي ثروتي است براي ديگران
سقراط
عشق براي هميشه از زيبايي مي هراسد ، با اين وجود ، زيبايي براي هميشه توسط عشق دنبال خواهد شد.
.. جبران خليل جبران ..
روزي يک فيلسوف يوناني در ميدان شهر فرياد ميزند که من دروغگو هستم! مردم کلي به او ميخندند. اما اگر دقت کنيد ميبينيد که اين حرف او هم يکي از دروغهايش است!
خدا هست هميشه هست در واقع خداوند به معني بودن است و بودن به معني خدا . اوشو
اگر کسي به تمام آرزوهايش برسد خودکشي ميکند. (فکر ميکنيد دليلي براي زنده ماندن داشته باشد؟) پس خوشحال باشيم که آرزوهاي برآورده نشده داريم و به اميد رسيدن به آنها زندگي ميکنيم.
بعضيها براي دوستانشان مثل چتري در روز باراني هستند. منتهي چتري که گير کرده و هيچوقت باز نميشود ريشه گلي است که به شهرت پشت کرده است.(خليل جبران)
تاسف ، ابرسياهي است که آسمان ذهن آدمي را تيره مي سازد در حالي که تاثير جرائم را محو نمي کند . جبران خليل جبران
شکوه دنيوي همچون دايرهاي است بر سطح آب که لحظه به لحظه به بزرگي آن افزوده ميشود و سپس در نهايت بزرگي هيچ ميشود....
ويليام شکسپير
عشق مانند ساعت شني مي ماند قلب را پرمي کند، مغز را خالي.
عشق عينک سبزي است که با آن انسان کاه را يونجه ميبيند.... مارک تواين
به جاي اين که سعي کنيد مرد موفقيت باشيد، سعي کنيد مرد ارزشها باشيد.... آلبرت انيشتين
تعلل درد زمان است. از ادوارد يانگاميل
فاگو:
پرسيدم:«دوست بهتر است يا برادر؟» گفت:«دوست برادري است که انسان مطابق ميل خود انتخاب ميکند
امرسون:
به من بگو با چه کساني دوست و رفيق هستي, تا بگويم چگونه ادمي هستي الهي شنيدم گفتي که چه کنم با مشتي خاک مگر بيامرزم
الهي آن که از مرگ مي ترسد از خودش مي ترسد
الهي اگر من بنده نيستم تو که مولاي من هستي
الهي تو پاک آفريدي ماآلوده کرده ايم
الهي تا کنون به ناداني از تو مي ترسيدم و اينک به دانايي از خود ميترسم
دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد اين کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيداربود اوجز يک پتو چيزي نداشت .
اوشب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.
عارف پير دزد راديد وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهي دراز را آمده بود، به اميد آنکه چيزي نصيبش شود .اوبايد درفقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه محقرانه اين پير عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشيدوبراي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست .
"خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت.
اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ،مي رفتم ، پولي قرض مي گرفتم،
وبراي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم"
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود
واوراخوشحال کند .داخل خانه عارف تاريک بود .پيرمرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمين نخورد وخانه را بهتر وارسي کند.
استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ترسيده بود.
او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند کرد .
اما آ?ن پير عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي سال است که در اين خانه زندگي مي کنم وهنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم بگرديم اگر چيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم .
البته اگر تو راضي باشي. اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي .دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشيد استاد.نمي دانستم که اين خانه شماست وگرنه جسارت نمي کردم.عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين جابروي.من يک پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري بزني مرا خبر کن .اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده کردي
مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذير .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم شد
پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت.
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود .
پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد وگفت:
فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام .
من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم.هوا سرد شده بود . استادمي لرزيد .
استاد نشست وشعري سرود:
دلي دارم خواهان بخشيدن به همه چيز
اما دستاني دارم به غايت تهي
کسي به قصد تاراج سرمايه ام آمده بود
خانه خالي بود واوبادلي شکسته باز گشت.
اي ماه کاش امشب از آن من بودي ، تو را به دزد خانه ام مي بخشيدم.
پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مىتواند زنهاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيبشاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود.
کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایينتنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند. روزى، پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.
پسرها گفتند: او را معرفى کند.
هر سال گلههاى مرا غارت مىکند.
پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مىکردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مىخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورىکه هيچکدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.
پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مىکردند.
ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مىروم به هفت تو. اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند. گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، شش نفر به جنگ ما مي یاد.
ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
پيرزن گفت: شيرين.
ديو گفت: بگذار داخل شوند.
پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانی اند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شدهاند. پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد، از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسهاى زر به او داد و روانهاش کرد. خروسپا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه ديو. پيرزن او را ديد و گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، خروسپا به جنگ مي یاد.
ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
جادوگر گفت: تلخ.
ديو گفت: من به هفت تو مىروم. اگر سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.
بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند. آمد سر چاه سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروسپا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. در اين موقع، درويشى آمد و به خروسپا گفت: من همان قوچ سفيدم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن.
خروسپا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد، ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛ اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد. به شهر رفت و بهطور ناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.
شش برادر داشتند درباره جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مىگفتند که خروسپا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود در آورد.
پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي اشک شادى باشد.
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.
نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.