بازاريابي به سبک ملانصرالدين

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. 
  تا اين که مرد مهرباني از راه رسيد و از اين که ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:
 هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد:
 ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.

پيرزن و آرايش صورت

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروك بود. دندان هايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شكار شوهر علاقه فراوان داشت. همسايه ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش هاي زيباي وسط آيه ها و صفحات قرآن را مي بريد و بر صورتش مي چسباند و روي آن سرخاب مي ماليد. اما همين كه چادر بر سر مي گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز مي شد و مي افتاد. باز دوباره آن ها را مي چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب هاي قرآن از صورتش كنده مي شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشه خشك ناشايست! من كه به حيله گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورق هاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

*مولوي با استفاده از اين داستان مي گويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود مي بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دل هاتان را پر نشاط و زيبا كند.

حساب و کتاب خدا

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

مردي بود بسيار متمکن و پولدار ، روزي به کارگراني براي کار در باغش نياز داشت. بنابراين، پيشکارش را به ميدان شهر فرستاد تا کارگراني را براي کار اجير کند. پيشکار رفت و همه ي کارگران موجود در ميدان شهر را اجير کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگراني که آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه اين کارگران تازه ، غروب بود که رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامي که خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي کارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يکسان داد. بديهي ست آناني که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند:
«اين بي انصافي است . چه مي کنيد، آقا! ما از صبح کار کرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست که کار کرده اند . بعضي ها هم که چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلاً کاري نکرده اند.»
مرد ثروتمند خنديد و گفت:« به ديگران کاري نداشته باشيد. آيا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟»
کارگران يکصدا گفتند:«نه، آنچه که شما به ما پرداخته ايد، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين، انصاف نيست که ايناني که دير رسيدند و کاري نکردند، همان دستمزدي را بگيرند که ما گرفته ايم.»
مرد دارا گفت:« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم، چيزي از دارائي من کم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نکنيد. من در ازاي کارشان نيست که به آنها دستمزد مي دهم، بلکه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست که مي بخشم.»

قدرت بخشش

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...

مرد خسیس

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آورده اند که : در زمانهاي قديم ، مردي از بياباني مي گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربي افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار مي گريست . مرد با خودش گفت : " اين مرد عرب کيست ؟ و چه مصيبتي براي او پيش آمده است که اين چنين گريه مي کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ايستاد . او چنان مي گريست که دل مرد ، برايش کباب شد . علت گريه را از آن مرد پرسيد و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار مي گريست و گريه امانش نمي داد تا سخن بگويد . چشم مرد ناگهان به سگي افتاد که که در کنار مرد عرب ، بي حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسيد : " اين سگ مرده است يا زنده ؟ چرا چيزي نمي گويي ؟ حرفي بزن شايد کاري از دست من برآيد . شايد بتوانم به تو کمک کنم . "
مرد عرب ، در حال گريه به سگ اشاره کرد و گفت : " مگر نمي بيني ؟ اين سگ بيچاره و وفادار ، مرده است . گريه من هم به خاطر مرگ اوست . من در غم از دست دادن اين سگ است که اين چنين غمگينانه گريه مي کنم ."
مرد در دل ، خنديد ؛ ولي جلوي خنده اش را گرفت و گفت : " گريه براي مرگ يک سگ ؟ چيزي که در دنيا فراوان است ، سگ . گيرم که سگت مرده باشد ، اين که ديگر گريه ندارد ، يک سگ ديگر پيدا کن . دنيا که به آخر نرسيده است . تو چنان گريه مي کني که من گمان کردم عزيزي را از دست داده اي ." مرد عرب که همچنان زار زار مي گريست ، گفت : " تو که درباره اين سگ چيزي نمي داني ، اگر مي دانستي که اين سگ ، چگونه سگي است ، اين حرف را نمي زدي . " ناگهان سگ تکاني خورد و مرد رهگذز با خوشحالي گفت : " سگت هنوز نمرده است . او هنوز زنده است . "
عرب با تأسف گفت : " نه . ديگر فايده اي ندارد . او دارد مي ميرد . هيچ راهي هم براي زنده نگهداشتن او نيست . او حتما ً خواهد مرد . " مرد رهگذر گفت : " اصلاً بگو ببينم ، چه شد كه ناگهان سگت به اين حال افتاد ؟ آيا بيمار بود و ناراحتي داشت ؟ " مرد عرب گفت : " نه سگ من پيش از مشکلي نداشت و سالم بود . بگذار كه همه چيز را درباره اين سگ برايت بگويم . " او لحظه اي از گريستن ايستاد و گفت : " هيچوقت سگي اين چنين وفادار نديده بودم . هم زيرک بود و باهوش و هم صبور و بردبار / اگر يک روز هم به او غذا نمي دادم ، اعتراضي نمي کرد . تا اينکه امروز وقتي از صحرا بر مي گشتيم ، گرسنگي بر او چيره شد و از شدت گرسنگي به حال مرگ افتاد . بيچاره اگر کمي غذا براي خوردن داشت ، اينگونه نمي مرد . "
در همين موقع ناگهان چشم مرد به انباني ( = کيسه آذوقه ) پُر افتاد که در دست مرد عرب بود . مرد رهگذر رو به مرد عرب کرد و گفت : " در آن انبان چه داري ؟ " عرب با لحني غمگين گفت : " چه مي خواهي باشد ؟ مقداري نان و غذا که خوراک شبم در آن است . " مرد با تعجب رو به مرد عرب کرد و گفت : اي ابله تو کيسه اي پر از نان داري و سگت دارد از گرسنگي مي ميرد ؟ " مرد عرب گفت : " درست است که من اين سگ را بسيار دوست دارم ، اما اين علاقه به اندازه اي نيست که نان و خوراک خودم را به او ببخشم . مگر نشنيده اي که گفته اند : نان را بدون پول نمي توان تهيه کرد ، آن هم در بيابان / اما اشک ،مجاني و رايگان است . پس هرچه در مرگ سگم بگريم ، هزينه اي برايم نخواهد داشت و رايگان خواهد بود . مرد رهگذر با خشم بسيار به مرد عرب نگريست . چنان از او ناراحت بود که دوست داشت خفه اش کند . در عمرش مردي به اين خسيسي نديده بود که نان در انبان داشته باشد و به سگ گرسنه اش ندهد . او همچنين احمق تر از او هم نديده بود که به سگ نان ندهد ، ولي در مرگ آن حيوان ، زار زار اشک بريزد . مرد رهگذر با عصبانيت و ناراحتي فراوان به مرد عرب گفت : " واي بر تو اي مرد خسيس که سگي را با گرسنگي مي کشي . سگي را که به گفته خودت آن همه به تو خدمت کرده است . واي بر تو که گناهي بزرگ کرده اي . "

معنای آرامش

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.”

آن قدر شور بود که خان هم فهميد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در زمان هاي نه چندان دور ، هر روستايي صاحبي داشت که به او " خان " مي گفتند . مردم روستا مجبور بودند هر سال مقداري از گندم و جو و ميوه هايي را که با زحمت به دست مي آوردند ، به خان بدهند . خان همه کاره ي روستا بود . هرچه دلش مي خواست مي کرد . تعدادي آدم هم دور و برش داشت که دستورهايش را اجرا مي کردند و به مردم روستا زور مي گفتند . خان يکي از اين روستاها ، مردي به نام " قلي خان " بود . قلي خان توي خانه بزرگي زندگي مي کرد . نه کاري داشت و نه زحمتي مي کشيد . مي خورد و مي خوابيد . قلي خان آشپزي هم داشت که شب و روز برايش غذا مي پخت . آشپز قلي خان ، آشپز بدي نبود ، اما چون از کارهاي خان و ستمکاريهاي او ناراحت بود ، توجهي به درست پختن غذا نمي کرد. غذاهايي که آشپز مي پخت ، بد طعم و بد بو و بي ارزش بود . يک روز غذا شور مي شد ، يک روز آبکي ، يک روز سفت . اطرافيان خان اصلاً دلشان نمي خواست چنان غذاهايي را بخورند ، اما چاره اي نداشتند . زيرا قلي خان اصلا اعتراضي به آشپز نمي کرد .
قلي خان علاوه بر ستمکاري و تنبلي ، بد سليقه هم بود . برايش فرق نمي کرد که چه غذايي جلو او گذاشته اند ، هرچه بود مي خورد و به به مي گفت و انگشتانش را مي ليسيد . اطرافيان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد . اما آشپز به حرف آنها گوش نمي کرد . چند بار هم تصميم گرفتند درمورد بد بودن غذاها با خان صحبت کنند . اما جرأت اين کار را نداشتند ، مي ترسيدند خان آنها را بيرون کند و کار پردرآمد خود را از دست بدهند .
يک روز که آشپزباشي مشغول پختن غذا بود ، ناگهان سنگ نمک از دستش رها شد و توي ديگ غذا افتاد . آشپزباشي اول تصميم گرفت سنگ نمک را از ديگ بيرون بياورد . اما بعد با خودش گفت چرا خودم را به خاطر قلي خان و اطرافيان ستمگر و تنبلش به زحمت بيندازم ؟
وقتي غذا آماده شد ، قلي خان و اطرافيانش دور سفره بزرگي نشستند و آشپزباشي مثل هميشه غذا را توي ظرف هاي بزرگ کشيد و سر سفره برد . هرکس با بي ميلي براي خودش کمي از آن غذا برداشت . خان هم مقدار زيادي غذا توي ظرف خودش کشيد . اولين لقمه ها که به دهان رفت ، آه از نهاد همه برآمد . غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود . اطرافيان خان چهره درهم کشيدند و با اشاره چشم و ابرو براي آشپزباشي نقشه کشيدند .
قلي خان دو سه لقمه خورد و حرفي نزد . اما انگار که متوجه موضوعي شده باشد ، دست از غذا خوردن کشيد و رو به آشپز کرد و گفت : ببينم اين غذا کمي شور نشده است ؟
آشپز گفت نه قربان ، فکر نمي کنم . اطرافيان که براي اولين بار اعتراض خان را به غذاي آشپز ديده بودند ، از جواب آشپز عصباني شدند و يکي از آنها فرياد زد : خجالت بکش ، اين غذا آن قدر شور شده که خان هم فهميد .
قلي خان گفت : يعني غذا هميشه بد بوده و من تاحالا نفهميده ام ؟
يکي ديگر از اطرافيان گفت : بله قربان .
قلي خان که اصلا تحمل حرفهاي توهين آميز ديگران را نداشت ، چوبي برداشت و به جان اطرافيانش افتاد و آنها را از خانه اش بيرون کرد . بعد به آشپز گفت : ديگر به اينها غذا نده و نشست و بقيه غذاي شور را هم خورد .
از آن به بعد ، هنگامي که کسي در انجام کارهاي نادرست و استفاده نابجا از موقعيت ها زياده روي کند تا جايي که ساکت ترين آدمها را هم به اعتراض وا دارد ، مي گويند : " آن قدر شور بود که خان هم فهميد . "

چندنکته

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

ازکسانیکه از من متنفرند سپاس، آنها مرا قوی تر میکنند.
از کسانی که مرا دوست دارند ممنونم، آنان قلب مرا بزرگتر می کنند.
ازکسانی که مرا ترک میکنند متشکرم، آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست.
از کسانی که با من میمانند سپاسگزارم، آنان به من معنای دوست واقعی را نشان می دهند.

موشي که انديشه دزديدن شتر در سر داشت!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

روزي موش جواني از يک دشت بزرگ مي گذشت . موش جوان ِ قصه ما يک اخلاق بسيار زشت داشت و آن اينکه هميشه فکر مي کرد که زيرکتر و قويتر از همه موشهاي جهان است . چشم عقلش کور بود و بسيار خودپسند و مغرور بود . موش جوان ، سوت زنان و آواز خوانان مي رفت که ناگاه در کنار راه ، شتري را ديد که در سبزه زاري مي چرد . موش جوان ِ مغرور با خود فکر کرد : " چطور است که اين شتر را بدزدم " . او که از اين فکر خود بسيار خوشش آمده بود ، جلو رفت و افسار شتر را برداشت و به دنبال خود کشاند . شتر هم بدون هيچ مقاومتي در پي موش رفت . شتر از علفهاي تازه صحرا سير خورده و خوشحال و سر حال بود ، براي آنکه بداند موش جوان چه انديشه اي در سر دارد و او را به کجا مي برد ، در پي اش رفت . موش مي رفت و شتر هم به دنبال او . موش بيچاره خبر نداشت که شتر از روي مزاح به دنبال او مي آيد . او فکر مي کرد شتر را در پي خود مي کشد و مي برد . از اين رو بر خود مي باليد و با خود مي گفت : " چه کسي تا به حال ديده است که موشي چون من ، شتري را در پي خود بکشاند و ببرد ؟ من خيلي قوي هستم . پس من قويترين ، زيرکترين و باهوشترين موش روي زمين هستم . "
موش و شتر رفتند و رفتند تا اينکه به نزديک رودخانه اي رسيدند . موش کنار جوي آب ايستاد و با حيرت در امواج خروشان رودخانه خيره ماند . به فکر فرو رفت و با خودش گفت : " حالا چگونه از اين جوي بزرگ و پر موج بگذرم و به آن سوي آب برسم . "
شتر که توقف موش را ديد ، در دل خنديد و از موش پرسيد : " چرا حيراني ؟ مردانه پيش برو و از چيزي نترس . تو پيشرو و پيشاهنگ من هستي ." موش از سخنان شتر شرمنده و خجالت زده شد و نمي دانست در پاسخ چه بگويد . عاقبت سرش را بلند كرد و گفت : " اين آب عميق است و خروشان / و من مي ترسم که غرق شويم . " شتر خنديد و گفت : " مي ترسي که از اين جوي کوچک آب بگذزي ؟ تو که اين همه قوي هستي و توانسته اي شتري را به دنبال خودت بکشاني ، چگونه از غرق شدن در يک جويبار کوچک مي ترسي ؟ بگذار من اول بروم توي آب و عمق آن را اندازه بگيرم و ببينم عمق آن کم است يا زياد . "
شتر اين را گفت و داخل جوي آب رفت . وقتي که شتر در آب جوي ايستاد ، آب تا زانوهايش رسيد . رو به موش کرد و گفت : " ديدي اي موش عزيز ؟ ديدي که ترس ندارد ؟ آب فقط تا زانوي من است . پس بيا و از آب بگذر و از چيزي هراس نداشته باش . "
موش با تعجب به شتر نگاه کرد و گفت : " هيچ مي داني که چه مي گويي ؟ آب تا زانوي تو بالا آمد . شتر جان ، مي داني اين چه معنايي دارد ؟ " شتر با تعجب پرسيد : " نه ، نمي دانم . چه معني دارد ؟ " موش خجالت زده گفت : " زانوي شتر با زانوي موش بسيار فرق دارد ." شتر از حرف موش کوچک خنديد . موش ديد كه واقعاً نمي تواند از آب بگذرد . مي دانست گذشتن از آب همان و غرق شدن در آب ، همان . پس شروع به التماس کرد و از شتر خواست تا او را از آب بگذراند . شتر که التماسهاي موش را شنيد ، دلش به حال او سوخت . گفت بر کوهان من سوار شو .
شتر موش را از آب گذراند و در آن سوي آب شروع به پند و اندرز دادن به موش کرد . به او نصيحت کرد که بيهوده مغرور نشود و دست به کاري نزند که از او ساخته نيست . موش با شرمندگي سر به زير افکند .

انتقام کلاغ از مار

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در بيشه اي دور ، کلاغي بر روي درختي بلند خانه داشت . او غمي بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهايش سياه کرده بود . در نزديکي خانه کلاغ ، مار بزرگ و زشتي زندگي مي کرد . هر وقت کلاغ تخمي مي گذاشت و جوجه اي به دنيا مي آمد ، مار بدجنس مترصد فرصت مي شد تا کلاغ براي آوردن غذا از لانه بيرون برود . به محض خروج کلاغ از لانه ، مار از درخت بالا مي رفت و جوجه او را مي خورد . اين غصه کم کم داشت کلاغ را پير مي کرد .
روزي از روزها که کلاغ بسيار غمگين بود ، جوجه تازه دنيا آمده اش را به منقار گرفت و پيش شغال که يکي از دوستان نزديکش بود ، رفت . خانه شغال هم نزديک لانه کلاغ بود .
وقتي شغال حال و روز کلاغ را ديد ، نگران شد و از او پرسيد : " چي شده کلاغ ؟ چرا اينقدر ناراحتي ؟ "
کلاغ قار قاري کرد و گفت : " مدتي است که ماري زشت و بد کردار ، همسايه ام شده است . از وقتي که فهميده لانه ام بالاي درخت است ، مزاحمم مي شود و تا حالا چند تا از جوجه هايم را خورده است ."
شغال گفت : " اين که کاري ندارد ، لانه ات را عوض کن . " کلاغ گفت : " آري چاره اي جز اين ندارم ، اما قبل از رفتن مي خواهم انتقام بچه هايم را از اين مار نابکار بگيرم . با او مي جنگم يا مي ميرم و يا اينکه مار را مي کشم ."
شغال گفت : " اما اين کار تو عاقلانه نيست ، چرا که از روي خشم اين تصميم را گرفته اي و نتيجه اي جز شکست ندارد . خوب فکر کن . تو که زورت به مار نمي رسد . او به راحتي تو را از پا در مي آورد . آن موقع ، هم خودت از بين مي روي و هم نمي تواني انتقام بچه هايت را بگيري . "
کلاغ گفت : " حق با توست ، ولي چکار مي توانم بکنم ؟ "
شغال کمي فکر کرد و راهي به ذهنش رسيد . آن را با کلاغ درميان گذاشت و کلاغ از راه حلي که شغال برايش پيدا کرده بود ، بسيار خوشحال شد . بچه اش را نزد شغال گذاشت و از آنها خدا حافظي کرد و رفت .
کلاغ پرواز کرد تا به نزديکي روستايي رسيد . توي حياط خانه اي زني را ديد که در کنار حوض خانه در حال شستن لباس بود و انگشتري طلايش را لبه حوض گذاشته بود . روي پشت بام خانه نشست تا در فرصتي مناسب انگشتر را بردارد . وقتي که زن شستن لباسها را تمام کرد و مشغول کار ديگري شد ، کلاغ بلافاصله پريد و انگشتر را به منقار گرفت و آرام شروع به پرواز کرد . با سر و صداي زن ، مردم جمع شدند و فهميدند که کلاغ انگشتري را برداشته است . مردان چند چوب برداشتند و بلافاصله به دنبال کلاغ شروع به دويدن کردند . کلاغ پرواز مي کرد و آنها را به طرف لانه مار مي کشاند . او طبق توصيه شغال ، وقتي که به نزديک سوراخ مار رسيد ، انگشتر را بر زمين انداخت و انگشتر درست جلوي سوراخ مار افتاد . مار که در لانه اش نشسته بود ، متوجه انگشتر شد . از سوراخ بيرون آمد و به طرف انگشتر رفت . درست در همين موقع مردم رسيدند و انگشتر را کنار مار ديدند و با چوبهايشان شروع به زدن مار کردند . يکي از آنها با سنگ بزرگي مار بدجنس را کشت و انگشتري را برداشت . کلاغ که بالاي درخت نشسته بود ، وقتي از مردن مار مطمئن شد ، پرواز کرد و براي تشکر از شغال و آوردن بچه اش ، به خانه شغال رفت .

درويش خيال باف

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبان زد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟
درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : " اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، دست و دلبازي به کسي مي آيد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر مي ارزد ؟ فرض کنيم 200 تومان مي ارزد . خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پول آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست هندوانه و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و کره و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم .
چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و بازيگوش هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي بازيگوشي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را کتک بزند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چماق ، محکم ، اين طوري مي زنم بر فرق سرش .
درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چماق را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و توهم و افکار پوچ وجود دارد .
درويش ، خدارا شکر کرد و با خودش گفت : " چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود .

از چاله درآمد و به چاه افتاد

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

لاک پشت در لاک خودش کز کرده بود و غصه مي خورد . نمي دانست با اين همه مصيبت و گرفتاري چه کند. چطور مي توانست تلافي کند و انتقام خود را از مار بگيرد؟ خرچنگي که همان نزديکي در زير آب زندگي مي کرد، وقتي صداي لاک پشت و ناله هاي او را شنيد ،سرش را از آب بيرون آورد و به سمت لاک پشت رفت . چند ضربه به لاک او زد و گفت : " همسايه سلام ! بيداري ؟ " لاک پشت سرش را از لاک درآورد : " سلام . بيدارم . اما اي کاش خواب بودم و همه اين مصيبتها را در خواب ديده بودم ." خرچنگ گفت : " چه شده ؟ چرا اين قدر ناراحتي ؟ " لاک پشت گفت : " چه بگويم / از دست تو که کاري بر نمي آيد . " خرچنگ گفت : " شايد بتوانم کمکت کنم . پس همسايگي به چه درد مي خورد ؟ " لاک پشت گفت : " از دست اين مار لعنتي دارم ديوانه مي شوم . دوباره تخمهايم را خورده است . زورم به او نمي رسد ، نمي دانم چه کار کنم و کجا بروم ؟ او جلوي چشمهاي خودم ، آنها را يکي يکي مي خورد . " خرچنگ که بسيار ناراحت شده بود ، گفت : " حق داري غصه بخوري ، درد کمي نيست . اما به نظر من از نشستن و غصه خوردن ، نه بچه هايت بر مي گردند و نه دردت درمان مي شود . من راه حلي به تو ياد مي دهم تا براي هميشه از شر آن مار لعنتي خلاص شوي و با خيال راحت زندگي کني . " لاک پشت که از اين حرف بسيار خوشحال شده بود ، گفت : " چگونه ؟ " خرچنگ گفت : " در اين نزديکي راسويي را مي شناسم که تنها زندگي مي کند . مي داني که راسوها دشمن مارها هستند و عاشق ماهي / خدا را شکر که اينجا هم ماهي زياد است . تنها کاري که تو بايد انجام دهي اين است که چند ماهي بزرگ بگيري ، بعد از جلوي لانه راسو ، ماهي ها را يکي يکي بگذاري تا به لانه مار برسي . راسو بوي ماهيها را حس مي کند و به هواي خوردن آنها از لانه بيرون مي آيد و به لانه مار مي رسد . او را مي بيند و مي کشد . هم او يک دل سير غذا مي خورد و هم تو از شرّ مار راحت مي شوي . " لاک پشت لبخندي از رضايت زد و خرچنگ را دعا کرد . خرچنگ هنگام خداحافظي گفت : " از همين الان دست به کار شو ، تا مار گرسنه نشده و سراغت نيامده ، شر او را بکن . " بعد تند و تند به طرف آب حركت كرد و مي خواست وارد آب شود که لاک پشت از او پرسيد : " نگفتي خانه راسو کجاست ؟ " خرچنگ سرش را برگرداند و گفت : " پشت تپه بزرگ / آنجا مي تواني به راحتي او را پيدا کني . "
لاک پشت دست به کار شد . به اندازه کافي ماهي گرفته بود و مي توانست راسو را به لانه مار بکشاند . پس ماهي ها را برداشت و به سمت تپه بزرگ براه افتاد . به راحتي لانه راسو را پيدا کرد و همانطور که خرچنگ گفته بود ، ماهي ها را از لانه راسو تا لانه مار با فاصله گذاشت و در گوشه اي پنهان شد . راسو با بوي ماهي ، سريع از لانه بيرون آمد و از ديدن ماهي بزرگ در مقابل لانه اش بسيار خوشحال شد ، آن را برداشت و خورد . بعد با تعجب چشمش به ماهي دوم افتاد و بعد ماهي سوم و همينطور به دنبال ماهي ها راه افتاد تا به لانه مار رسيد . آخرين ماهي درست درکنار لانه مار بود ، خواست آن را بردارد که مار بيرون آمد . راسو وقتي مار را ديد ، به طرفش حمله کرد تا مبادا ماهي را بخورد . جنگ آن دو شروع شد و لاک پشت که آنها را از مخفيگاه را تماشا مي ديد ، دعا مي کرد که راسو مار را از پا درآورد . سرانجام راسو مار زشت را کشت و ماهي آخر را هم خورد و به لانه اش بازگشت . با رفتن راسو ، لاک پشت به سراغ مار رفت تا از مرگ او مطمئن شود . وقتي که مطمئن شد ، با خيال راحت به سراغ تخمهايش رفت و آنها را از زير خاک بيرون آورد . زندگي براي او شيرين شده بود . راسو صبح روز بعد ، به اميد ماهي از لانه بيرون آمد ، اما هيچ خبري از ماهي نبود . طبق عادت ديروز همان مسير را رفت ، اما از ماهي خبري نبود . جلو لانه مار رسيد ، نه ماري بود و نه ماهي / نااميد برگشت تا به خانه اش برود که چشمش به لاک پشت و تخمهايش افتاد . لاک پشت که از همه جا بي خبر بود ، ديد که راسو به سمت تخمهايش مي رود . دويد تا شايد آنها را نجات دهد ، اما بي فايده بود. راسو زودتر رسيد و تمام آنها را خورد. لاک پشت بر سرش مي زد و گريه مي کرد،  اما فايده اي نداشت. بايد از آنجا مي رفت. راسو راه آنجا را ياد گرفته بود و هر روز براي خوردن تخمها مي آمد. به اين ترتيب، از چاله درآمده و به چاه افتاده بود . بايد از آنجا مي رفت، اما لازم بود که قبل از رفتن، خرچنگ را ببيند.

بز خود را بکش!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

روزگاري مريد ومرشدي خردمند در سفر بودند. در يکي از سفر هايشان در بياباني گم شدند وتا آمدند راهي پيدا کنند شب فرا رسيد. نا گهان از دور نوري ديدند وبا شتاب سمت آن رفتند. ديدند زني در چادر محقري با چند فرزند خود زندگي مي کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نيز از شير تنها بزي که داشت به آن ها داد تا گرسنگي راه بدر کنند.
روز بعد مريد و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسير، مريد همواره در فکرآن زن بود و اين که چگونه فقط با يک بز زندگي مي گذرانند و اي کاش قادر بودند به آن زن کمک مي کردند،تا اين که به مرشد خود قضيه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکي تامل پاسخ داد:"اگر واقعا مي خواهي به آن ها کمک کني برگرد و بزشان را بکش!".
مريد ابتدا بسيار متعجب شد ولي از آن جا که به مرشد خود ايمان داشت چيزي نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاريکي کشت واز آن جا دور شد....
 سال هاي سال گذشت و مريد همواره در اين فکر بود که بر سر آن زن و بجه هايش چه آمد.
روزي از روزها مريد ومرشد قصه ما وارد شهري زيبا شدند که از نظر تجاري نگين آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصري در داخل شهر راهنمايي کردند.صاحب قصر زني بود با لباس هاي بسيار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمي از مسافرين استقبال و پذيرايي کرد، و دستور داد به آن ها لباس جديد داده  و اسباب راحتي و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهاي موفقيت وي جويا شوند. زن نيز چون آن ها را مريد و مرشدي فرزانه يافت، پذيرفت و شرح حال خود اين گونه بيان نمود:
سال هاي بسيار پيش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزي که داشتيم زندگي سپري مي کرديم. يک روز صبح ديديم که بزمان مرده و ديگر هيچ نداريم. ابتدا بسيار اندوهگين شديم ولي پس از مدتي مجبور شديم براي گذران زندگي با فرزندانم هر کدام به کاري روي آوريم.ابتدا بسيار سخت بود ولي کم کم هر کدام از فرزندانم موفقيت هايي در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمين زراعي مستعدي در آن نزديکي يافت. فرزند ديگرم معدني از فلزات گرانبها پيدا کرد وديگري با قبايل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتي با آن ثروت شهري را بنا نهاديم و حال در کنار هم زندگي مي کنيم.
مريد که پي به راز مسئله برده بود از خوشحالي اشک در چشمانش حلقه زده بود.

جنايت كاروميوه فروش

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی خواهم سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان". سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد

فرزانگي پيري مرغ توکا

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

توکاي پيري تکه ناني پيدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را که ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند.
وقتي توکا متوجه شد که الان به او حمله مي کنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فکر کرد:
وقتي کسي پير مي شود ، زندگي را طور ديگري مي بيند: غذايم را از دست دادم؛ اما فردا مي توانم تکه نان ديگري پيدا کنم. اما اگر اصرار مي کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي کردم؛ پيروز اين جنگ، منفور مي شد و ديگران خود را آماده مي کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را مي انباشت و اين وضعيت مي توانست مدت درازي ادامه پيدا کند.
فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اين که بايد پيروزي هاي فوري را فداي فتوحات پايدار کرد.

پندها:
موفقيتهاي يک شبه نمي تواند پايدار باشد. ملتي که مي خواهد يک شبه پولدار شود ممکن است موفق شود اما با آن نفرت و جنگ خواهد خريد.با صبوري و يافتن راه هاي خدمت واقعي به بشريت مي توانيد به ثروت هاي کلان برسيد.مردم بابت خدمت واقعي پولهاي کلان مي پردازند.

چیزی برای نگرانی وجود نداره

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی یا مریضی.

اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی یا می میری.

اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری یا به جهنم.

اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!

پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!! امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

فقير آزاده و پادشاه

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

فقيرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت: اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.
وزير نزديك فقير آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى؟
فقير وارسته گفت: به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد.
وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.

پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش

سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم.
فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى.
شاه گفت: مرا نصيحت كن.
فقير وارسته گفت:

درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست

قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .