فکر نان کن که خربزه آب است

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند . آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند . يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود . وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.
در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "
دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."
مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست. در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت: " پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هرچقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "
آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند . از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "

مرغش يک پا دارد

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

فرمانرواي جديدي به شهر ملا نصرالدين آمده بود و هريک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به ديدن حاکم بروند و برايش هديه اي ببرند . ملا نصرالدين اين کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم يکي از بزرگان شهر به حساب مي آمد و بايد به ديدن حاکم جديد مي رفت . ملا نصرالدين به همسرش گفت : " يکي از مرغهاي خانه را بگير و بپز تا براي حاکم ببرم ." همسرش مرغي را خوب پخت و در سيني بزرگي گذاشت . دور و بر آن را با سبزي و چيزهاي ديگر تزئين کرد و بعد پارچه تميزي روي غذا کشيد و به دست ملا نصرالدين داد . بوي مرغ ، دل ملا نصرالدين را برد و با خود گفت : کاش حاکم جديدي نداشتيم که مجبور باشم اين غذاي خوشبو و خوشمزه را براي او ببرم . اگر اين جور نبود ، الان با همسرم مي نشستيم و يک شکم سير غذا مي خورديم . اما چاره اي نبود . ملا نصرالدين سيني غذا را روي دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهي انداخت . گرسنه اش بود . حتي اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توي سيني بد جوري وسوسه اش مي کرد .
فکرهاي جور واجور درباره سهيم شدن در آن غذا از ذهنش مي گذشت . خلاصه بوي خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدين ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و يک ران مرغ را کند و به دندان کشيد . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : اين چه کاري بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد يک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته ديگري به ديدنش بروم . کمي با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که همان مرغ را به حاکم هديه دهد . مقداري از سبزي هاي دور و بر مرغ را روي قسمتي که کنده شده بود ، ريخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسيد . ورود او را به شهرشان خير مقدم گفت و برايش آرزوي سلامتي کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبي است . از او خواستم براي جنابعالي مرغي بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدين و همسرش تشکر کرد و سرپوش سيني را کنار زد و در يک نگاه فهميد که مرغ توي سيني يک پا دارد . حاکم خنديد و گفت : " حتما ً همسر شما يک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدين نمي دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره ي اتاق چشمش به غازهاي کنار استخر خانه حاکم افتاد که روي يک پا ايستاده بودند . با اطمينان خنده اي کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبي است و به چشيدن غذا نيازي ندارد ." حاکم گفت : " پس چرا مرغي که براي من آورده اي ، يک پا دارد ؟ ملا نصرالدين خنديد و گفت : " همه مرغهاي شهر ما يک پا دارند . لطفا ً از همين پنجره ، غازهاي خانه خودتان را نگاه کنيد . همه روي يک پا ايستاده اند ." حاکم به غازها نگاه کرد . در همين موقع يکي از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال كرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دويدند . حاکم به ملا نصرالدين گفت : " مي بيني که آن ها دو پا دارند . " ملا نصرالدين گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال مي کردند ، غير از دو پايي که داشتيد دو پا هم قرض مي کرديد و فرار مي کرديد ، در ثاني من اين مرغ را زماني گرفته ام که با خيال راحت استراحت مي کرده و فقط يک پا داشته است . حاکم فهميد که نمي تواند از پس زبان ملانصر الدين برآيد ، به کارکنانش گفت : " اين مرغ يک پا را به داخل خانه ببريد تا با زن و بچه ام بخوريم . "
از آن به بعد به کسي که حرف غيرمنطقي و بيهوده اي بزند و با لج بازي روي حرف خودش پافشاري كند ، مي گويند " مرغش يک پا دارد "

آبدارچی شرکت مایکروسافت

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم

نامه پیرزن به خدا

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…

انتقام کلاغ از مار

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در بيشه اي دور ، کلاغي بر روي درختي بلند خانه داشت . او غمي بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهايش سياه کرده بود . در نزديکي خانه کلاغ ، مار بزرگ و زشتي زندگي مي کرد . هر وقت کلاغ تخمي مي گذاشت و جوجه اي به دنيا مي آمد ، مار بدجنس مترصد فرصت مي شد تا کلاغ براي آوردن غذا از لانه بيرون برود . به محض خروج کلاغ از لانه ، مار از درخت بالا مي رفت و جوجه او را مي خورد . اين غصه کم کم داشت کلاغ را پير مي کرد .
روزي از روزها که کلاغ بسيار غمگين بود ، جوجه تازه دنيا آمده اش را به منقار گرفت و پيش شغال که يکي از دوستان نزديکش بود ، رفت . خانه شغال هم نزديک لانه کلاغ بود .
وقتي شغال حال و روز کلاغ را ديد ، نگران شد و از او پرسيد : " چي شده کلاغ ؟ چرا اينقدر ناراحتي ؟ "
کلاغ قار قاري کرد و گفت : " مدتي است که ماري زشت و بد کردار ، همسايه ام شده است . از وقتي که فهميده لانه ام بالاي درخت است ، مزاحمم مي شود و تا حالا چند تا از جوجه هايم را خورده است ."
شغال گفت : " اين که کاري ندارد ، لانه ات را عوض کن . " کلاغ گفت : " آري چاره اي جز اين ندارم ، اما قبل از رفتن مي خواهم انتقام بچه هايم را از اين مار نابکار بگيرم . با او مي جنگم يا مي ميرم و يا اينکه مار را مي کشم ."
شغال گفت : " اما اين کار تو عاقلانه نيست ، چرا که از روي خشم اين تصميم را گرفته اي و نتيجه اي جز شکست ندارد . خوب فکر کن . تو که زورت به مار نمي رسد . او به راحتي تو را از پا در مي آورد . آن موقع ، هم خودت از بين مي روي و هم نمي تواني انتقام بچه هايت را بگيري . "
کلاغ گفت : " حق با توست ، ولي چکار مي توانم بکنم ؟ "
شغال کمي فکر کرد و راهي به ذهنش رسيد . آن را با کلاغ درميان گذاشت و کلاغ از راه حلي که شغال برايش پيدا کرده بود ، بسيار خوشحال شد . بچه اش را نزد شغال گذاشت و از آنها خدا حافظي کرد و رفت .
کلاغ پرواز کرد تا به نزديکي روستايي رسيد . توي حياط خانه اي زني را ديد که در کنار حوض خانه در حال شستن لباس بود و انگشتري طلايش را لبه حوض گذاشته بود . روي پشت بام خانه نشست تا در فرصتي مناسب انگشتر را بردارد . وقتي که زن شستن لباسها را تمام کرد و مشغول کار ديگري شد ، کلاغ بلافاصله پريد و انگشتر را به منقار گرفت و آرام شروع به پرواز کرد . با سر و صداي زن ، مردم جمع شدند و فهميدند که کلاغ انگشتري را برداشته است . مردان چند چوب برداشتند و بلافاصله به دنبال کلاغ شروع به دويدن کردند . کلاغ پرواز مي کرد و آنها را به طرف لانه مار مي کشاند . او طبق توصيه شغال ، وقتي که به نزديک سوراخ مار رسيد ، انگشتر را بر زمين انداخت و انگشتر درست جلوي سوراخ مار افتاد . مار که در لانه اش نشسته بود ، متوجه انگشتر شد . از سوراخ بيرون آمد و به طرف انگشتر رفت . درست در همين موقع مردم رسيدند و انگشتر را کنار مار ديدند و با چوبهايشان شروع به زدن مار کردند . يکي از آنها با سنگ بزرگي مار بدجنس را کشت و انگشتري را برداشت . کلاغ که بالاي درخت نشسته بود ، وقتي از مردن مار مطمئن شد ، پرواز کرد و براي تشکر از شغال و آوردن بچه اش ، به خانه شغال رفت .

حكايت مرشد فرزانه وبز

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزگاري مريد ومرشدي خردمند در سفر بودند. در يکي از سفر هايشان در بياباني گم شدند وتا آمدند راهي پيدا کنند شب فرا رسيد. نا گهان از دور نوري ديدند وبا شتاب سمت آن رفتند. ديدند زني در چادر محقري با چند فرزند خود زندگي مي کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نيز از شير تنها بزي که داشت به آن ها داد تا گرسنگي راه بدر کنند.
روز بعد مريد و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسير، مريد همواره در فکرآن زن بود و اين که چگونه فقط با يک بز زندگي مي گذرانند و اي کاش قادر بودند به آن زن کمک مي کردند،تا اين که به مرشد خود قضيه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکي تامل پاسخ داد:"اگر واقعا مي خواهي به آن ها کمک کني برگرد و بزشان را بکش!".
مريد ابتدا بسيار متعجب شد ولي از آن جا که به مرشد خود ايمان داشت چيزي نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاريکي کشت واز آن جا دور شد....
 سال هاي سال گذشت و مريد همواره در اين فکر بود که بر سر آن زن و بجه هايش چه آمد.
روزي از روزها مريد ومرشد قصه ما وارد شهري زيبا شدند که از نظر تجاري نگين آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصري در داخل شهر راهنمايي کردند.صاحب قصر زني بود با لباس هاي بسيار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمي از مسافرين استقبال و پذيرايي کرد، و دستور داد به آن ها لباس جديد داده  و اسباب راحتي و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهاي موفقيت وي جويا شوند. زن نيز چون آن ها را مريد و مرشدي فرزانه يافت، پذيرفت و شرح حال خود اين گونه بيان نمود:
سال هاي بسيار پيش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزي که داشتيم زندگي سپري مي کرديم. يک روز صبح ديديم که بزمان مرده و ديگر هيچ نداريم. ابتدا بسيار اندوهگين شديم ولي پس از مدتي مجبور شديم براي گذران زندگي با فرزندانم هر کدام به کاري روي آوريم.ابتدا بسيار سخت بود ولي کم کم هر کدام از فرزندانم موفقيت هايي در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمين زراعي مستعدي در آن نزديکي يافت. فرزند ديگرم معدني از فلزات گرانبها پيدا کرد وديگري با قبايل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتي با آن ثروت شهري را بنا نهاديم و حال در کنار هم زندگي مي کنيم.
مريد که پي به راز مسئله برده بود از خوشحالي اشک در چشمانش حلقه زده بود.

نه شير شتر ، نه ديدار عرب

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که در روزگاران گذشته ، مرد عربي که در بيابان زندگي مي کرد ، با يک مرد شهري دوست شد . عرب بيابان نشين گاه گاهي به شهر مي رفت تا وسايل مورد نيازش را بخرد . او در بياباني بي آب و علف ، چادر زده بود و به کار پرورش شتر مشغول بود . هر وقت عرب بيابان نشين به شهر مي آمد ، به دوست شهريش سري مي زد و حال و احوالي مي پرسيد . مرد عرب براي اينکه دست خالي پيش دوستش نرود ، هر بار که به شهر مي آمد ، کوزه اي شير شتر براي او مي آورد .
از قضاي روزگار ، مرد شهري هم به شير شتر علاقه زيادي پيدا کرده بود . هميشه چشم انتظار بود تا دوست بيابان نشين به شهر بيايد و برايش شير شتر بياورد . عرب بيابان نشين حداقل ماهي يک بار به شهر مي آمد ، اما ناگهان در زندگيش اتفاقي افتاد که نتوانست دو سه ماه به شهر برود و از کساني که در چادرهاي دور و برش زندگي مي کردند تقاضا کرد که وقتي به شهر مي روند ، وسايل مورد نياز او را هم تهيه کنند و برايش بياورند .
بعد از اينکه چند ماه اين دو دوست يکديگر را نديدند ، ‌مرد شهري با خود گفت : " اي بابا ! هر رفتي آمدي دارد . حالا که مدتي است از دوستم خبري نيست ، وظيفه من است که سراغي از او بگيرم . " اين بود که تصميم گرفت راه بيابان را در پيش بگيرد تا هم دوستش را ببيند و هم با خوردن شير شتر ، شکمي از عزا در آورد . اسبش را زين کرد ، هديه اي براي دوستش تهيه کرد و به بيابان رفت .
از شهر که خارج شد ، هوا دگرگون شد . ابتدا باد ملايمي وزيد ، اما هرچه جلوتر رفت ، باد تندتر شد . هنوز به محل زندگي دوست بيابان نشين خود نرسيده بود که طوفان عجيبي شروع شد . مرد شهري که هرگز در شنزار و طوفان گرفتار نشده بود ، سعي کرد به راهش ادامه دهد . پيش خود گفت : " به زودي به دوستم مي رسم و توي چادرش استراحت مي کنم . او هم برايم شير تازه مي دوشد و با هم گفتگو مي کنيم و شير شتر مي خوريم . "
اما کم کم طوفان شن آنقدر شديد شد که طاقت و توان مرد شهري از دست رفت . از اسب پياده شد و زير شکم اسبش پناه گرفت . شن به چشمهايش مي رفت و آزارش مي داد . مرد شهري هنوز درگير مقاومت با طوفان شن بود که چند سياهي از دور نمايان شد . سياهي ها پيش آمدند و معلوم شد که آنها راهزن اند . تا مرد شهري به خودش بيايد ، راهزنان به سر او ريختند و مال و اموالش را غارت کردند ، اسبش را هم برداشتند و با خود بردند . بيچاره مرد شهري ، ديگر نه اسبي براي سوار شدن داشت و نه پول و هديه اي برايش باقي مانده بود . پياده براه افتاد ، اما اين بار نه به طرف بيابان بلکه راه خود را کج کرد و به طرف شهر حرکت کرد . او در راه با خودش مي گفت : " نه شير شتر را خواستم ، نه ديدار عرب را ؛ هيچ کدامش را نخواستم . "
از آن به بعد ، به کسي که راه رسيدن به هدفش را دشوار ببيند و از نيمه راه باز گردد ، مي گويند : " نه شير شتر ، نه ديدار عرب " .

الاغ مرده

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

 

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»

چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»

چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»

یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..»

مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»

چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

ناخوش خر خورده !!!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پيرمردي بود که ادعا مي کرد طبيب است. البته او پزشک ماهري نبود و از علم طبابت جز همان نکته هاي اندکي که از پيرترها شنيده بود، چيزي نمي دانست. گه گاه به صحرا مي رفت و بدون اينکه خاصيت روييدني ها را بداند، چند نوع علف از صحرا مي چيد و با خود به روستا مي آورد . وقتي كه کسي مريض مي شد، کمي از آن علف ها را به اطرافيانش مي داد تا جوشانده اي درست کنند و به بيمار بدهند. بيماري اغلب مردم به مرور زمان خوب مي شد و طبيب خوب شدن آنها را به حساب طبابت خودش و داروهايي که از صحرا چيده بود، مي گذاشت. مردم روستا که کسي جز او را نمي شناختند ، ناچار براي معاينه و مداوا ، او را بالاي سر بيماران مي بردند. اگر بيماري خوب نمي شد، طبيب هزار بهانه مي آورد. مثلا ًمي گفت که : " بيمار نا پرهيزي کرده " يا " آنطور که دستور داده ام ، دواهايش را مصرف نکرده است. " از قضاي روزگار ، طبيب دروغين يک روز خودش بيمار شد و به بستر بيماري افتاد. مي دانست اگر استراحت کند ، حالش بهبود مي يابد . تصميم گرفت دو سه روز از خانه ، خارج نشود. اما در همان روز اول، يکي از روستائيان در خانه اش را زد و با اجازه وارد شد و گفت: " جناب طبيب ! مي دانيد که مادرم مريض است. شما دو بار تا به حال زحمت کشيده ايد و براي درمان ناخوشي او به خانه ما آمده ايد و دارو داده ايد. اما متاسفانه مادرم حالش بدتر شده است. حالا چه کنيم ؟ "
طبيب گفت : " مي بيني که حال خودم خوب نيست و نمي توانم به ديدن مادر ناخوشت بيايم . اما برو ، يک ساعت ديگر بيا تا پسرم را براي معالجه او همراهت بفرستم. " پسر طبيب که حتي به اندازه پدرش نيز هوش و آگاهي نداشت ، به او گفت : " پدر جان ! اين چه حرفي بود که زدي ؟ من که چيزي بلد نيستم . مادر او با دواهاي شما خوب نشده ، حالا از دست من چه کاري ساخته است؟ "
پدر گفت : " تو فکر مي کني من واقعا ً طبيبم؟ من از بيمارانم مي خواهم که کمي استراحت کنند و کمي پرهيز، اين علف ها را هم همين طوري مي دهم که نگويند طبيب دوا نمي دهد. پولي بابت معاينه بيمارها مي گيرم و پولي هم بابت دواها، اين کار را تو هم مي تواني انجام دهي. نا سلامتي سالهاست که کنار دست من کار مي کني." پسر گفت: " اما او مي گفت که حال مادرش روز به روز بدتر شده و دواهاي شما اثر نکرده ، حالا من چه به او بگويم ؟ "
پدر گفت : " اين که غصه ندارد ، وقتي به خانه بيمار رسيدي، با دقت به دور و برت نگاه کن و ببين چه مي بيني؟ مثلاً اگر پوست خربزه ، پوست گردو و يا ته مانده غذايي ديدي ، بادي به غبغب بينداز و بگو که بايد اين بيمار خوب نشده باشد ، چون ناپرهيزي کرده و مثلا ً خربزه ، گردو و يا غذايي که ته مانده اش را ديدي ، خورده. آن وقت بگو که ديگر کاري از ما ساخته نيست. حالا که او ناپرهيزي کرده ، حسابش با کرام الکاتبين است. "
يک ساعت بعد ، پسر بيمار برگشت. پسر طبيب با او همراه شد و به خانه زن بيمار رفت. از لحظه اي که وارد خانه شد ، ‌با دقت همه جا را زير نظر گرفت تا چيزي ببيند و خوب نشدن بيماري زن بيچاره را به حساب ناپرهيزي و خوردن آن چيز بگذارد .
از در ورودي تا داخل خانه بيمار ، چيزي که کمکي به پسر طبيب بکند ، وجود نداشت . تنها توي دالان خانه ، پالان الاغي افتاده بود که هر رهگذري چشمش به آن مي افتاد. پسر طبيب بالاي سر بيمار که رسيد ، او را معاينه کرد. مثل پدرش گفت : " زبانت را در بياور ، بگو آ... " . در حالي که پيرزن را معاينه مي کرد ، باز هم چشمش دنبال چيزي مي گشت که سرنخي از ناپرهيزي بيمار پيدا كند . اما چيزي پيدا نکرد . تنها راه نجات اين بود که به اطرافيان بيمار چيزي بگويد. او دستي به سر و صورتش کشيد و گفت : " از آدم ناخوشي که پرهيز نمي کند، چه انتظاري داريد ؟ معلوم است که حالش بدتر مي شود."
پسر بيمار گفت: " آخر او که چيزي نخورده ، ناپرهيزي نکرده . "
 پسر طبيب گفت: " نه ، حتما ً چيزي خورده ." بعد به ياد پالاني که توي دالان ديده بود ، افتاد و گفت : " ناخوش خر خورده ! "
پسر بيمار گفت: " اين چه حرفي است که مي زني! خر خورده؟ ! مگر آدم خر مي خورد؟ " و بعد هم با يک لگد پسر طبيب را از خانه اش بيرون انداخت.
از آن به بعد ، به آدم ناآگاهي که با توجه به نشانه هاي بي ربط ، حرف نادرستي بزند ، مي گويند : " ناخوش خر خورده ".

همسر نابينا براي زن زشت رو

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكه جهيزيه فراوان داشت، كسى مايل نبود با او ازدواج كند.

زشت باشد ديبقى و ديبا
كه بود بر عروس نازيبا

ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيره سيلان) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آن دانشمند گفتند: چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش، ديدگان را بينا كند؟
دانشمند پاسخ داد: مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشت رو است، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است.

دوستي موش و گربه

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که : در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آنطرفتر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت كه آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخکوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گقت : " از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکري اساسي کنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . " موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : " سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : " مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي " . موش گفت : " شرط انصاف نيست که اينگونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم . درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار راسو و جغد / هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : " از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد . حرفت را قبول مي کنم . شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين ، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم . " موش با خوشحالي گفت : " حالا که پيمان دوستي بستيم ، از تو يک خواهش دارم . " گربه گفت : " چه خواهشي داري ؟ بگو . " موش گفت : " بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم ، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . " گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديك شد ، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود ، اما اين کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند . وقتي جغد و راسو نااميدانه از آنحا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد . گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد ، عصباني بود . به خودش گفت : " شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد . گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : " تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا به هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پابند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . " موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : " من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم ." گربه گفت : " چگونه ؟ " موش گفت : " از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . " موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : " سلام " . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : " موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحتتر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . " موش از دور گفت : " حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال.
منبع: از کليله و دمنه باب موش و گربه

درويش خيالباف

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبان زد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟
درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : " اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، دست و دلبازي به کسي مي آيد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر مي ارزد ؟ فرض کنيم 200 تومان مي ارزد . خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پول آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست هندوانه و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و کره و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم .
چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و بازيگوش هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي بازيگوشي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را کتک بزند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چماق ، محکم ، اين طوري مي زنم بر فرق سرش .
درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چماق را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و توهم و افکار پوچ وجود دارد .
درويش ، خدارا شکر کرد و با خودش گفت : " چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود .

پندها:
رويا و واقعيت از يک جنس هستند و هر دوي آنجا حاصل واکنشهاي مغز انسان هستند با اين تفاوت که واقعيتي که در ذهن ما شکل مي گيرد بر مبناي علائمي است که از حواس ما دريافت مي شود ولي رويا بر مبناي علائمي است که مغز ما آن را شبيه سازي مي کند.
بين رويا و واقعيت فضايي داريم به نام توهم و سراب که بايد حواسمان به آن قسمت باشد تا برايمان دردسر درست نکند. اگر ما در دوران رشد خود ياد نگرفته باشيم که مرز مشخصي را بين رويا و واقعيت ايجاد کنيم، توهم در مغز ما فعال خواهد بود.


منبع: حکايت از کليله و دمنه

مفهوم عدالت

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟

ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟

بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.

ملا هشت تا گردو میده به اولی دو تا میده به دومی و دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی !
بچه ها شاکی میشن میگن این چه عدالتیه ملا؟

ملا میگه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده !

حکايت خياط زيرک و شرط بندي جوان تُرک

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که در زمانهاي قديم ، خياطي زندگي مي کرد که هميشه مقداري از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس به او مي دادند ، مي دزديد . اگرچه همه کساني که به اين خياط پارچه داده بودند ، مي دانستند که او از پارچه مي دزدد ، اما هيچکس نمي توانست دزدي او را ثابت کند . چون او در مقابل مشتري و هنگام اندازه گيري و بريدن پارچه ، اين کار را مي کرد و چنان با زيرکي و تردستي از پارچه مي دزديد که هيچکس نمي توانست بفهمد که او دزدي کرده است . بسياري از مرداني که به او پارچه داده بودند ، پيش از رفتن به مغازه خياطي ، به دوستان و آشنايان خود قول مي دادند که نگذارند خياط از پارچه آنها بدزدد ، اما هميشه سر آنها کلاه مي رفت . خياط اين کار خود را يک نوع هنر و زرنگي مي دانست و براي هنرنمايي ، پس از دزديدن پارچه و دوختن لباس ، تکه هاي دزديده شده را به مشتريها نشان مي داد تا بدانند که او با چه تردستي و با چه شيوه هنرمندانه اي از پارچه ها دزديده است .
خياط براي دزديدن پارچه هاي مشتريان ، از روشهاي گوناگوني استفاده مي کرد . وي هر مشتري را به گونه اي گول مي زد و حواسش را پرت مي کرد و با استفاده از حواس پرتي مشتري ، کار خود را انجام مي داد .
روزي از روزها يک جوان تُرک و ثروتمند که بسيار باهوش و زيرک نيز بود ، با دوستانش قرار گذاشت که نگذارد خياط دزد از پارچه اش بدزدد . يک روز که اين جوان و دوستانش در قهوه خانه اي جمع شده بودند و در اين باره گفتگو مي کردند ، يکي از او پرسيد : " بگو بيينم سر چه چيزي مي خواهي شرط بندي کني ؟ " جوان ثروتمند يک اسب اصيل عربي داشت که در چابکي و تيزرويي ، يگانه بود . جوان گفت بر سر اسبم شرط مي بندم . هر کس حاضر است جلو بيايد . اگر خياط موفق شد که از پارچه ام بدزدد ، اسبم را به او مي دهم و اگر نتوانست بدزدد ، طرف مقابل بايد اسبي مانند اسب خودم به من بدهد . جواني فقير و بي چيز از بين جمع گفت من حاضرم . اما من نه پول دارم و نه اسبي مانند اسب تو / اگر تو پيروز شوي ، من حاضرم تا هر زمان که بخواهي برايت کار کنم . "
جوان تُرک پذيرفت . صبح فرداي آن روز ، جوان ثروتمند ، پارچه اش را براي دوختن لباس نزد آن خياط خطا کار برد . خياط که در جريان گفتگوي روز گذشته جوان بود ، وقتي که او را ديد ، در دلش گفت : " اي جوان خام و ساده دل ، از حالا اسبت را از دست رفته بدان . چنان بلايي بر سرت بياورم که خودت هم نداني از کجا خورده اي ." خياط با گرمي بسيار از جوان استقبال کرد . جوان که تمام حواسش متوجه خياط بود ، پارچه اطلسي اش را پيش روي او گذاشت و گفت : " جناب خياط باشي از اين پارچه قبايي برايم بدوز که مناسب روزهاي جنگ و پيکار باشد . " سپس مشخصات لباسي را که مي خواست به او داد .
خياط به ياد علاقه جوان به حکايتهاي خنده دار افتاد و در حالي که پارچه را به اين سو و آن سو مي چرخانيد و اندازه مي گرفت و مي بريد ، شروع به تعريف يک حکايت خنده دار كرد / او پيش از بيان حکايت به جوان گفت : " براي آنکه سرتان گرم شود ، من ضمن کار ، خاطرات و حکايتهايي از مشتريان قبلي خودم براي شما نقل مي کنم . مطمئنم که خوشتان مي آيد ." خياط با زبان چرب و نرم و شيرين خود ، حکايت اول را آغاز کرد . جوان ثروتمند با شنيدن حکايت ، شيفته داستان سرايي خياط شد و شروع به خنديدن كرد . او چشمهاي کوچک و تنگي داشت و در موقع خنديدن ، کوچکتر و تنگتر هم مي شد . او آنقدر خنديد كه چشمهاي تنگ و کوچکش بسته شد . خياط از اين فرصت استفاده کرد و تکه اي از پارچه را بريد و پنهان کرد .
مرد جوان که از شنيدن حکايت لذت برده بود ، از او خواهش کرد که حکايت ديگري هم برايش تعريف کند . خياط اول کمي ناز کرد و سپس در جواب خواهشهاي او ، حکايت خنده دار دوم را نقل کرد .
جوان آن چنان مي خنديد که طاقت خود را از دست داد و دراثر شدت خنده ، به پشت روي زمين افتاد . او از خنده ريسه مي رفت و خبر نداشت که خياط حقه باز از پارچه اش تکه تکه مي دزدد . خياط توانست با همين دو حکايت ، تکه هاي زيادي از پارچه گرانبهاي جوان را بدزدد . جوان از او خواهش کرد که حکايت سوم را براي او تعريف کند و نمي دانست که هر حکايت خنده داري که براي او گفته مي شود ، به چه قيمتي تمام مي شود .
خياط نگاهي به باقي مانده پارچه و نگاهي به جوان انداخت و با خودش گفت : " اگرچه اين جوان بيچاره نمي فهمد که من چقدر از پارچه اش را برداشته ام ، اما خدا را خوش نمي آيد که بيش از اين برايش حکايت بگويم . "
جوان اصرار مي کرد که او باز هم حکايت تعريف کند و خياط نمي پذيرفت و نمي توانست به او بفهماند که من بهره خود را از گفتن اين حکايتها برده ام . بنابراين رو به جوان کرد و گفت : " اي جوان ، ديگر حکايتي نمي گويم ، چون ديگر خسته شده ام و ديگر حکايتي براي گفتن ندارم . " اما جوان باز هم خواهش کرد . خياط باشي وقتي آن همه عجز و التماس را ديد ، مجبور شد با زبان روشن تر او را آگاه کند . بنابراين رو به جوان کرد و گفت : " بس کن اي جوان احمق ! اگر باز هم بخواهي برايت حکايت خنده دار تعريف کنم ، قبايت بسيار تنگ خواهد شد . اين را مي فهمي ؟ "
مرد جوان که گويي يکباره از خوابي سنگين بيدار شده است ، آرام شد و بعد از چند دقيقه قهقهه سر داد . خياط از او علت خنده اش را پرسيد . او گفت : " اين بار به حکايت نمي خندم ، به خودم مي خندم و اينکه در همان دقايق اول ، شرط را باختم . اسبم در همان حکايت اول از دستم رفت و من ندانستم . "
منبع: مثنوي مولوي

حکايت موشي که انديشه دزديدن شتر در سر داشت!

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزي موش جواني از يک دشت بزرگ مي گذشت . موش جوان ِ قصه ما يک اخلاق بسيار زشت داشت و آن اينکه هميشه فکر مي کرد که زيرکتر و قويتر از همه موشهاي جهان است . چشم عقلش کور بود و بسيار خودپسند و مغرور بود . موش جوان ، سوت زنان و آواز خوانان مي رفت که ناگاه در کنار راه ، شتري را ديد که در سبزه زاري مي چرد . موش جوان ِ مغرور با خود فکر کرد : " چطور است که اين شتر را بدزدم " . او که از اين فکر خود بسيار خوشش آمده بود ، جلو رفت و افسار شتر را برداشت و به دنبال خود کشاند . شتر هم بدون هيچ مقاومتي در پي موش رفت . شتر از علفهاي تازه صحرا سير خورده و خوشحال و سر حال بود ، براي آنکه بداند موش جوان چه انديشه اي در سر دارد و او را به کجا مي برد ، در پي اش رفت . موش مي رفت و شتر هم به دنبال او . موش بيچاره خبر نداشت که شتر از روي مزاح به دنبال او مي آيد . او فکر مي کرد شتر را در پي خود مي کشد و مي برد . از اين رو بر خود مي باليد و با خود مي گفت : " چه کسي تا به حال ديده است که موشي چون من ، شتري را در پي خود بکشاند و ببرد ؟ من خيلي قوي هستم . پس من قويترين ، زيرکترين و باهوشترين موش روي زمين هستم . "
موش و شتر رفتند و رفتند تا اينکه به نزديک رودخانه اي رسيدند . موش کنار جوي آب ايستاد و با حيرت در امواج خروشان رودخانه خيره ماند . به فکر فرو رفت و با خودش گفت : " حالا چگونه از اين جوي بزرگ و پر موج بگذرم و به آن سوي آب برسم . "
شتر که توقف موش را ديد ، در دل خنديد و از موش پرسيد : " چرا حيراني ؟ مردانه پيش برو و از چيزي نترس . تو پيشرو و پيشاهنگ من هستي ." موش از سخنان شتر شرمنده و خجالت زده شد و نمي دانست در پاسخ چه بگويد . عاقبت سرش را بلند كرد و گفت : " اين آب عميق است و خروشان / و من مي ترسم که غرق شويم . " شتر خنديد و گفت : " مي ترسي که از اين جوي کوچک آب بگذزي ؟ تو که اين همه قوي هستي و توانسته اي شتري را به دنبال خودت بکشاني ، چگونه از غرق شدن در يک جويبار کوچک مي ترسي ؟ بگذار من اول بروم توي آب و عمق آن را اندازه بگيرم و ببينم عمق آن کم است يا زياد . "
شتر اين را گفت و داخل جوي آب رفت . وقتي که شتر در آب جوي ايستاد ، آب تا زانوهايش رسيد . رو به موش کرد و گفت : " ديدي اي موش عزيز ؟ ديدي که ترس ندارد ؟ آب فقط تا زانوي من است . پس بيا و از آب بگذر و از چيزي هراس نداشته باش . "
موش با تعجب به شتر نگاه کرد و گفت : " هيچ مي داني که چه مي گويي ؟ آب تا زانوي تو بالا آمد . شتر جان ، مي داني اين چه معنايي دارد ؟ " شتر با تعجب پرسيد : " نه ، نمي دانم . چه معني دارد ؟ " موش خجالت زده گفت : " زانوي شتر با زانوي موش بسيار فرق دارد ." شتر از حرف موش کوچک خنديد . موش ديد كه واقعاً نمي تواند از آب بگذرد . مي دانست گذشتن از آب همان و غرق شدن در آب ، همان . پس شروع به التماس کرد و از شتر خواست تا او را از آب بگذراند . شتر که التماسهاي موش را شنيد ، دلش به حال او سوخت . گفت بر کوهان من سوار شو .
شتر موش را از آب گذراند و در آن سوي آب شروع به پند و اندرز دادن به موش کرد . به او نصيحت کرد که بيهوده مغرور نشود و دست به کاري نزند که از او ساخته نيست . موش با شرمندگي سر به زير افکند .

پندها:
کبر و غرور بزرگترين ويرانگر  ذات بشريت است.  ذهنيت پيرامون  غرور مخرب، اين است که در ناملايمات زندگي، مسبب دوري ما از انسانيت، خودشيفتگي ناقص و کاذب  توليد شده و ديگران را کوچک شمردن در روابط اجتماعي مي باشد.
غرور با مقايسه ما با ديگران و حذف آنان از مسير زندگيمان به مانند يک هيولا  ريشه انسان دوستي  و ديگر دوستي را در ما مي بلعد.
در سخنان يکي از انديشمندان بزرگ مي توان در باب نکوهش و درمان اين بيماري وجودي نکاتي را بدست آورد؛ مرحوم نراقي دركتاب ارزشمند معراج السعاده در اين باب مي فرمايد:
«بسي بزرگان ايام كه به اين صفت گرفتار دام شقاوت گشته اند اين صفت مانع مي شود كه انسان به كسب اخلاق حسنه دست يابد
چون بواسطه اين صفت آدمي خود را بزرگ مي بيند و تواضع و حلم و نصيحت را نمي پذيرد»
وي بهترين راه درمان و علاج اين بيماري را تواضع و فروتني مي داند مي فرمايد: 
«اي انسان قدر و مقدار خود را بشناس، اوّل و آخر خود را درنظر گير، اندرون خود را مشاهده كن، اي مني گنديده و اي مردار ناپسنديده. اي جوال نجاسات و اي مجمع كثافات، اي جانور متعفن و اي كرمك عفن اي عاجز بي دست و پا، اي به صد هزار احتياج مبتلا تو كجا و تكبر كجا، شپشي خواب و آرامش را از تو ميگيرد. جستن موشي تو را از جا ميجهاند، لحظه گرسنگي تو را از پا در ميآورد، در شب تاريك از سايه ات مي ترسي. پس در صدد معالجه اين مرض بر آي و بدانكه از معالجه مخصوصه اين مرض، تأمل و تفكر در مذمت تكبر و غرور و مدح تواضع است»

دختر زیبا و خواستگار پیر

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش  لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.