داستان جالب کلهپاچه
روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!
داستان جالب کلهپاچه
روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کلهی پختهی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشهای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوانهای آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوانهای سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشمهای او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه میگویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوانها را دوباره در نان میپیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کلهپز برو، و بگو که من این کله را نمیخواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیبهایش به من فروخته است!!
گاهی باید نشنید
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش
بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
پندی از سقراط حکیم
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
حکایتی از مولانا
شخصی از روی خشم مادر خود را کشت. به قاتل گفتند که تو به سبب سرشت بد خویش حتی از حق مادری یاد نکردی!؟ بگو که چرا مادر خود را کشتی؟
گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.
گفتند:آن مرد را میکشتی.
گفت :در این صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم. من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم. گلوی او را ببرم بهتر است از این که گلوی خلق را ببرم
در نتیجه آن مادر بدخو نفس توست که فسادش همه جا را فرا گرفته. هوشیار باش و نفس خود را بکش. زیرا که به خاطر او هر لحظه در صدد کشتن کسی بر میآیی.
نقس توست آن مادر بد خاصیت که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش اورا که بهر آن دنی هر دمی قصد عزیزی می کنی
اگر نفس را بکشی از عذرخواستن رها میشوی و دیگر در دنیا دشمنی نخواهی یافت. در این جا مولانا اشارهای دارد که بعضیها میگویند پس چرا پیامبران که نفس خود را کشتهاند دشمن و حسود دارند.
ای جوینده راستی گوش کن تا جواب اشکال تردید آمیزت را بشنوی. منکران با خودشان دشمنی میکردند و آنان به خودشان ضربه میزدند. دشمن کسی است که قصد جان آدم را بکند، آن نیست که خود در حال جان کندن باشد. مانند آن غلامی که برای انتقام از خواجهی خود، خودکشی میکند.و خود را از بام خانه سرنگون میکند تا به اربات خود ضرر بزند !؟!
لذا اگر کودک به مربی خود، بیمار بر طبیب خود، رختشوی بر خورشید و یا ماهی بر آب خشمگین شود، تو خود دقت کن که کدام زیان میبینند و سرانجام کدامیک بدبخت میشوند ؟
گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن راه خودند راه عقل و جان خودرا خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب ماهیی گر خشم می گیرد ز آب
تو یکی بنگر کرا دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن
اگر خدا تو را زشت رو آفریده باشید، هوشیار باش که زشت خو نباشی.
اگر کفشت پاره شد به سنگلاخ مرو.
اگر دو عیب داری سعی مکن آن را چهار عیب کنی.
به نظر من در این دنیای تلاش و تجربه هیچ چیزی شایستهتر از اخلاق نیکو نیست. پس قبل از آن که با دیگران مبارزه کنیم با خود به تفاهم برسیم.
من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوی نکو
حکایتی از مولانا
شخصی از روی خشم مادر خود را کشت. به قاتل گفتند که تو به سبب سرشت بد خویش حتی از حق مادری یاد نکردی!؟ بگو که چرا مادر خود را کشتی؟
گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.
گفتند:آن مرد را میکشتی.
گفت :در این صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم. من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم. گلوی او را ببرم بهتر است از این که گلوی خلق را ببرم
در نتیجه آن مادر بدخو نفس توست که فسادش همه جا را فرا گرفته. هوشیار باش و نفس خود را بکش. زیرا که به خاطر او هر لحظه در صدد کشتن کسی بر میآیی.
نقس توست آن مادر بد خاصیت که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش اورا که بهر آن دنی هر دمی قصد عزیزی می کنی
اگر نفس را بکشی از عذرخواستن رها میشوی و دیگر در دنیا دشمنی نخواهی یافت. در این جا مولانا اشارهای دارد که بعضیها میگویند پس چرا پیامبران که نفس خود را کشتهاند دشمن و حسود دارند.
ای جوینده راستی گوش کن تا جواب اشکال تردید آمیزت را بشنوی. منکران با خودشان دشمنی میکردند و آنان به خودشان ضربه میزدند. دشمن کسی است که قصد جان آدم را بکند، آن نیست که خود در حال جان کندن باشد. مانند آن غلامی که برای انتقام از خواجهی خود، خودکشی میکند.و خود را از بام خانه سرنگون میکند تا به اربات خود ضرر بزند !؟!
لذا اگر کودک به مربی خود، بیمار بر طبیب خود، رختشوی بر خورشید و یا ماهی بر آب خشمگین شود، تو خود دقت کن که کدام زیان میبینند و سرانجام کدامیک بدبخت میشوند ؟
گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن راه خودند راه عقل و جان خودرا خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب ماهیی گر خشم می گیرد ز آب
تو یکی بنگر کرا دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن
اگر خدا تو را زشت رو آفریده باشید، هوشیار باش که زشت خو نباشی.
اگر کفشت پاره شد به سنگلاخ مرو.
اگر دو عیب داری سعی مکن آن را چهار عیب کنی.
به نظر من در این دنیای تلاش و تجربه هیچ چیزی شایستهتر از اخلاق نیکو نیست. پس قبل از آن که با دیگران مبارزه کنیم با خود به تفاهم برسیم.
من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوی نکو
داستان جالب (قصر پادشاه)
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید ...
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند ...
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد...
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم ...
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار ...
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت...!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم میتوانیم هدایت کنیم... اسکات پک
خب دست نزن...
بونو، خواننده گروه موسیقی یوتو، علاوه بر فعالیتهای انسان دوستانه به داشتن اعتماد به نفسی بیش از حد متعارف مشهور است.
در یکی از کنسرتهایش در گلاسکوی اسکاتلند، بونو از همه تماشاچیان خواست که سکوت محض برقرار کنند.
سپس در حالیکه در سکوت کامل سالن دستهایش را با ریتمی آرام ولی پیوسته به هم می کوفت،
برای این که مردم را متوجه عمق فاجعه کند، خطاب به تماشاچیان گفت: "هربار که من دستهایم را به هم می کوبم، کودکی در افریقا میمیرد".
از ردیف جلوی تماشاچیان، صدایی با لهجه غلیظ اسکاتلندی سکوت را شکست: "خب دست نزن پدر سگ! "
پندی ازلقمان حکیم
لقمان حكيم (رضى الله عنه) پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس. شبانگاه همۀ آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان ؛ آن گاه روزه ات را بگشا و طعام خور .
شبانگاه ، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم ، هيچ نگفت .
شب ، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته ها بخواند. پسر گفت : امروز هيچ نگفته ام تا برخوانم .
لقمان گفت : پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت ، آنان كه كم گفته اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى.
داستانی از ناپلئون
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟





دراین وبلاگ قصددارم ؛حکایات کوتاه اما پرمحتوا را برای شما عزیزان قرار دهم .امیدوارم مورد توجه شما قرارگیرد.وبلاگ اصلی بنده با عنوان مسافر به ادرس ذیل می باشد.http://mosaferiran.blogfa.com/