زنداني فقيروهيزم فروش

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي دزديد و مي خورد. زندانيان از او مي ترسيدند و رنج مي بردند، غذاي خود را پنهاني مي خوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو، اين مرد خيلي ما را آزار مي دهد. غذاي ده نفر را مي خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي شود. همه از او مي ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.
قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانه ات.
زنداني گفت: اي قاضي، من كس و كاري ندارم، فقيرم، زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگي مي ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي پذيرد.
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند، مردم هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي زد: اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او داد و ستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.
شبانگاه، هيزم فروش، زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح براي تو كار مي كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي داني از صبح تا حالا چه مي گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي دانند كه من فقيرم و تو نمي داني؟ دانش تو، عاريه است.

منبع: مثنوي معنوي

حساب و کتاب خدا

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

مردي بود بسيار متمکن و پولدار ، روزي به کارگراني براي کار در باغش نياز داشت. بنابراين، پيشکارش را به ميدان شهر فرستاد تا کارگراني را براي کار اجير کند. پيشکار رفت و همه ي کارگران موجود در ميدان شهر را اجير کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگراني که آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند. روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه اين کارگران تازه ، غروب بود که رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامي که خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي کارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يکسان داد. بديهي ست آناني که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند:
«اين بي انصافي است . چه مي کنيد، آقا! ما از صبح کار کرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست که کار کرده اند . بعضي ها هم که چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلاً کاري نکرده اند.»
مرد ثروتمند خنديد و گفت:« به ديگران کاري نداشته باشيد. آيا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟»
کارگران يکصدا گفتند:«نه، آنچه که شما به ما پرداخته ايد، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين، انصاف نيست که ايناني که دير رسيدند و کاري نکردند، همان دستمزدي را بگيرند که ما گرفته ايم.»
مرد دارا گفت:« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم، چيزي از دارائي من کم نمي شود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نکنيد. من در ازاي کارشان نيست که به آنها دستمزد مي دهم، بلکه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست که مي بخشم.»

عشق زياد سبب رنج و زحمت مي شود

 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

باغبان با ذوق و سليقه اي بود که باغ بسيار مرتب و زيبايي داشت و انواع گلهاي زيبا و خوشبو را در آن پرورش مي داد . او با آنكه پير بود ، هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب در باغ قدم مي زد و از هواي تازه صبح لذت مي برد . او صبح زود به چمنهاي سبز و گياهان و گلها خيره مي شد و عطر خوش آنها را استشمام مي کرد . لذا هميشه سرخوش و با نشاط بود . به همين خاطر ، دوستانش او را پيرمرد زنده دل مي ناميدند . مانند مردم ديگر ، او نيز اعتقاد داشت کسي که هر روز صبح زود از خواب بيدار شود و چند دقيقه اي کنار گلها و گياهان قدم بزند ، هرگز پير نخواهد شد و هميشه شاد و زنده دل باقي خواهد ماند .
باغبان در باغ خود ، انواع گلها را جمع کرده بود و از ميان همه آنها شيفته بوته گل سرخ بود که گلهاي آن زيباتر و خوش بوتر از گلهاي ديگر است . او هر روز به آن خيره مي شد و گلهاي آن را يک به يک مي بوئيد و با خود مي گفت : بلبلها حق دارند که عاشق گل سرخ شوند . گلهاي سرخ ، لذت زندگي و شادي بخش روح و روان هستند . يک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، در حالي که باغبان در باغ قدم مي زد ، به بوته گل سرخ مورد علاقه اش رسيد . او متوجه شد يک بلبل روي شاخه بوته گل سرخ نشسته و گلبرگهاي آن را يکي يکي مي کند . بلبل سرش را در گلبرگها فرو مي برد و آواز مي خواند . او طوري نگاه مي کرد که گويي از بودن در کنار گل ، خوشحال است . بلبل آواز مي خواند و گلبرگها را يکي يکي مي کند تا اينکه تمام گل را پرپر کرد .
باغبان پير ، مدتي آرام ايستاد و به آواز بلبل گوش داد . از ديدن شادي بلبل درکنار گلها خوشحال شد . اما براي گلبرگهاي گل که اطراف بلبل پراکنده شده بود ، ناراحت بود . بعد از مدتي پرنده فهميد که باغبان او را تماشا مي کند ، پرواز کرد و رفت .
روز بعد باغبان دوباره همين اتفاق را مشاهده کرد . ديد که بلبل درحالي که گل را پرپر مي کند ، آواز مي خواند و با ديدن پيرمرد ، پرواز مي کند و مي رود .
باغبان با ديدن پرپر شدن گل عزيزش ، غمگين شد و با خود گفت بلبل حق دارد که عاشق گل سرخ باشد ، اما گل براي ديدن و بوئيدن است ، نه پرپر کردن / اين دور از انصاف است ، من زحمت زيادي کشيدم تا اين گلها را پرورش دادم . چرا بايد بلبل آنها را از بين ببرد ؟ روز سوم او بلبل را ديد كه آواز مي خواند و با گل سرخ و گلبرگهاي پراكنده روي زمين ، صحبت مي كند . عصباني شد و گفت : مجازات بلبلي که از آزاديش سوء استفاده کند ، قفس است . او زير بوته گل سرخ ، تور پهن کرد و بلبل را به دام انداخت و او را در قفس زنداني کرد . آنگاه گفت :
تو قدر آزادي خودت را ندانستي ، پس حالا بايد در اين قفس بماني تا بفهمي عاقبت کندن گلبرگ هاي گل چيست ؟ بلبل به زنداني بودن خود ، معترض شد و گفت : " دوست عزيز ، من و تو عاشق گل سرخ هستيم . تو گلها را پرورش مي دهي و مرا خوشحال مي کني ، در عوض از آواز خواندن من لذت مي بري . من نيز مي خواهم مانند تو آزاد باشم و در باغ گردش کنم . دليل تو براي زنداني کردن من چيست؟ اگر مي خواهي آواز مرا بشنوي ، لانه من باغ توست و من شب و روز در آن چهچهه خواهم زد. اگر زنداني کردن من دليل ديگري دارد ، خواهش مي کنم به من بگو؟ "
باغبان پاسخ داد : " تا آنجا که مربوط به آواز و چهچهه باشد ، من با تو موافقم . اما تو شادي مرا با صدمه زدن به گلهاي عزيزم بر هم زده اي . وقتي تو آزاد هستي و آواز مي خواني ، انگار کنترل خودت را از دست مي دهي و گلهاي مرا پرپر مي کني. اين مجازات به خاطر انجام کار بد توست تا درس عبرت براي ديگران باشي."
بلبل گفت : " اي مرد بي انصاف ، تو با زنداني کردن من ، قلب مرا مي شکني و روح مرا آزار مي دهي . آن وقت از مجازات حرف مي زني ؟ آيا فکر نمي کني که گناه تو بيشتر است ؟ چون تو قلبي را شکستي ، حال آنکه من فقط يک گل را پرپر کردم . "
حرفهاي بلبل ، باغبان را خيلي تحت تاثير قرار داد . او آنقدر از جواب پرنده خوشش آمد که آن را آزاد کرد . بلبل پرواز کرد و روي شاخه اي از بوته گل سرخ نشست و به پيرمرد گفت: " چون تو به من خوبي کردي ، من هم مي خواهم آن را تلافي کنم. يک ظرف پر از سکه هاي طلا زيرزمين وجود دارد و درست در همان جايي که ايستاده اي دفن شده است. آن را بردار و خوشحال باش . "
باغبان زمين را کند، ظرف طلا را يافت و به پرنده گفت: " تعجب مي کنم که تو ظرف زيرزمين را ديدي ، اما دامي را که براي تو پهن کرده بودم ، نديدي . "
بلبل گفت : " اين مسأله دو دليل دارد. اول آنکه عليرغم دانايي ، ممکن است يك موجود به علت برخي موقعيت هاي پيش بيني نشده که ما آن را تقدير مي ناميم ، گرفتار شود . دوم آنکه من عاشق طلا نيستم ، لذا وقتي آن را مي بينم ، به آن اهميتي نمي دهم . اما به خاطر اين که عاشق گل سرخ هستم ، آن قدر شيفته آن شدم که تمام حواسم به بوته گل سرخ بود و متوجه دام تو نشدم . هر چيزي که از حد خودش تجاوز کند ، سبب رنج و زحمت مي شود ، حتي عشق زياد هم مي تواند اين نتيجه را داشته باشد .
بلبل اين حرفها را گفت و پرواز کرد و رفت تا زيبايي گلها را تحسين کند .


پندها:
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
ني آن چنان سيلي است اين کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلي
حال دل بي ‌هوش را هرگز نداند هوشمند
بيزار گردند از شهي شاهان اگر بويي برند
زان باده‌ ها که عاشقان در مجلس دل مي‌ خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شيرين مي ‌کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه مي ‌کوبد کلند

داستان درباره حسد و پیامد آن

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

داستان خیلی معروفی درباره حسد در کتب تاریخ نقل می کنند: در زمان یکی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی که او را خرید، مانند یک غلام با او رفتار نمی کرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار می کرد. بهترین غذاها را به او می داد، بهترین لباسها را برایش می خرید، وسائل آسایش او را فراهم می کرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می کرد. غلام می دید که اربابش همیشه در فکر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد.

یک شب ارباب درد دل خود را با غلام در میان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی می دانی برای چه اینهمه خدمت به تو کردم؟ فقط برای یک تقاضا، اگر تو این تقاضا را انجام دهی هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد، و بیش از این هم به تو می دهم ولی اگر این کار را انجام ندهی من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هر چه تو بگوئی اطاعت می کنم، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید قول قطعی بدهی، می ترسم اگر پیشنهاد کنم، قبول نکنی. گفت: هر چه می خواهی پیشنهاد کنی بگو، تا من بگویم " بله ". وقتی کاملا قول گرفت گفت: پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور می دهم، سر مرا از بیخ ببری. گفت: آخر چنین چیزی نمی شود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد، و با هم به پشت بام یکی از همسایه ها رفتند. در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت: همینجا سر من را ببر و هر جا که دلت می خواهد برو.

بی شک هر که خود را تزکیه کرد رستگار شد. و بی گمان آن که خود را بیالود، محروم گشت»

غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه من این همسایه را نمی توانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد می سوزم، می خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند. اگر چنین چیزی شود، من راحت شده ام. راحتی من فقط برای این است که می دانم اگر اینجا کشته شوم، فردا می گویند جنازه اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتما رقیبش او را کشته است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می کنند و مقصود من حاصل می شود! غلام گفت: حال که تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این کار را نکنم؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی. سر او را برید، کیسه پول را هم برداشت و رفت.

خبر در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولی همه می گفتند اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمی کند. پس قضیه چیست؟ معمائی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را اینطور گفت: من به تقاضای خودش او را کشتم. او آنچنان در حسد می سوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح می داد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند. این یک حقیقتی است که واقعا انسان به " بیماری حسد " بیمار می شود.

قرآن کریم می فرماید: «قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا  وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا » ؛ بی شک هر که خود را تزکیه کرد رستگار شد. و بی گمان آن که خود را بیالود، محروم گشت» (سوره شمس، آیه 9 و 10). اولین برنامه قرآن تهذیب نفس است، تزکیه نفس است، پاکیزه کردن روان از بیماری ها، عقده ها، تاریکی ها، ناراحتی ها، انحراف ها و بلکه از مسخ شدن هاست.

پس از شر همه رذایل به قرآن خدا پناه می بریم إن شاء الله که هدایت شویم.

هدفم گم شد!

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

نمی‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى میكرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پيرمرد تهيه می‏كرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار می‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمی‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد!!

« نخ را بايد کوتاه گرفت»

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

خياطي در شهري زندگي مي کرد و براي مردم آن شهر لباس مي دوخت . خياط شاگرد زرنگي داشت که سالها با هم کار مي کردند . شاگرد خياط بسيار با سليقه بود و مانند استادش لباسهاي خوبي مي دوخت . لباسهايي که او مي دوخت از نظر زيبايي ، خوش دوختي و دوام ، چيزي از دوخته هاي استادش کم نداشت . اما از نظر سرعت عمل به پاي استاد نمي رسيد . استاد در عرض يک هفته لباس يک نفر را مي دوخت و تحويل مي داد ، اما شاگرد براي دوختن همان لباس مجبور بود دو هفته وقت بگذارد . شاگرد خياط خيلي سعي کرد راز سرعت کار استاد را بفهمد ، اما هرچه دقت کرد چيزي نفهميد . يک روز شاگرد از استادش پرسيد : « از کار من راضي هستي ؟ » استاد گفت : « بله ، لباسهاي خوبي مي دوزي . » شاگرد گفت : « ولي نمي دانم چرا سرعت کارم به اندازه شما نيست . کاري را که من در دو هفته مي دوزم ، شما در يک هفته تمام مي کني . خيلي دوست دارم بدانم ايراد کارم کجاست . »
استاد گفت : « من در کارم رازي دارم که حالا به تو نمي گويم . »
شاگرد گفت : « گفتي که از من و کارم راضي هستي ؛ چرا عيب کارم و راز سرعت خودت را به من نمي گويي ؟ »
استاد گقت مي بيني که مشتريهاي زيادي داريم و سرمان خيلي شلوغ است . من از تو راضي هستم ، ولي هنوز به تو اطمينان ندارم . مي ترسم راز کارم را به تو بگويم و تو فوري دکاني روبروي دکان من باز کني . آن وقت هم سرعت کارت خوب است و هم سابقه کار خوبي داري ، مسلماً مشتريهاي من همه به سوي تو خواهند آمد . »
شاگرد گفت : « پس کي اين راز را به من مي گويي ؟ »
استاد گفت : «‌ بعدها هر وقت احساس کردم که مي توانم به تو اطمينان کنم .»
سالها گذشت . شاگرد همچنان منتظر بود که استاد ، راز کارش را نزد او فاش کند . شاگرد اصلاً تصميم نداشت دکان ديگري باز کند و کار استادش را از سکه بيندازد ، اما خيلي دلش مي خواست راز سرعت کار استاد را بفهمد . او با علاقه کار مي کرد و هميشه سعي داشت که اطمينان استادش را جلب کند .
خلاصه يک روز استاد مريض شد . پزشکان گفتند که استاد خياط خيلي پير شده و روزهاي آخر عمرش را مي گذراند . استاد ، شاگرد را نزد خود خواست و گفت : « حالا که عمر من به پايان رسيده است ، مي خواهم راز سرعت کارم را به تو بگويم . » شاگرد منتظر بود که راز بسيار مهمي را بشنود . اما آنچه شنيد ، خيلي هم مهم نبود ، تا آنجا که شاگرد اصلاً باور نمي کرد که آن حرف بسيار پيش پا افتاده ، راز سرعت کار استادش باشد .
استاد گفت : « تو نخ دوخت و دوزت را کوتاه نمي گيري ، نخ را بايد کوتاه گرفت . »
شاگرد گفت : « يعني چه ؟ به همين سادگي ؟ »
استاد گفت : « بله . تو وقتي سوزن را نخ مي کني ، نخ بلند انتخاب مي کني و هنگام دوخت و دوز ، مجبوري که بارها و بارها نخ بلند را از ميان پارچه اي که مي دوزي عبور بدهي . اگر نخ را کوتاه بگيري ، زمان بسيار کمتري تلف مي شود . »
از آن به بعد ، هر وقت بخواهند به کسي بگويند که از حاشيه هاي يك كار كم كند تا بر سرعت عمل افزوده شود ، مي گويند : « نخ را بايد کوتاه گرفت »

برادر

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟

البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

خودكشي با طعم عسل!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

حجي در كودكي شاگرد خياطي بود. روزي استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاري رود.
حجي را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردي كه هلاك شوي.
گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجي وصله جامه به صراف داد و تكه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد.
حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.
منبع: رساله دلگشا - عبيد زاكاني

پند بهلول به هارون الرشيد

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزي بهلول بر هارون‌الرشيد وارد شد.
خليفه گفت: مرا پندي بده!
بهلول پرسيد: اگر در بياباني بي‌آب، تشنه‌گي بر تو غلبه نمايد چندان که مشرف به موت گردي، در مقابل جرعه‌اي آب که عطش تو را فرو نشاند چه مي‌دهي؟
گفت:صد دينار طلا.
پرسيد: اگر صاحب آب به پول رضايت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهي‌ام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردي و رفع آن نتواني، چه مي‌دهي که آن را علاج کنند؟
گفت: نيم ديگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس اي خليفه، اين سلطنت که به آبي و بولي وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خداي به بدي رفتار کني.

آهنگري کاري نداره: پهنش کني بيل ميشه، دمش را بکشي ميل ميشه

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند پيرزني بود که تنها يک پسر داشت . سالها بود که شوهرش مرده بود و پيرزن تمام زندگي خودش را گذاشته بود تا پسرش را به خوبي بزرگ کند . اما از آنجا که پسرش يکي يکدانه بود ، بسيار لوس و تنبل بار آمده بود . همسايه ها هميشه به پيرزن مي گفتند : کمتر پسرت را لوس کن . او ديگر بزرگ شده و بهتر است او را دنبال کار و کاسبي بفرستي تا نان درآوردن را ياد بگيرد . پيرزن که دلش نمي خواست پسرش تنبل و بيکاره باشد ، يک روز دست پسرش را گرفت ، به دکان آهنگري برد و از آهنگر خواهش کرد که پسرش را به عنوان شاگرد قبول کند و به او آهنگري بياموزد . آهنگر که پسرک و مادرش را مي شناخت و دلش مي خواست به آنها کمک کند ، پذيرفت . از فرداي آن روز ، پسرک لباس کار پوشيد و به دکان آهنگر رفت . روز اول کارش به آب و جارو گذشت . روز دوم ، آهنگر به او ياد داد که آهن داغ شده را از کوره بيرون بياورد . پسرک تاب مقاومت دربرابر آتش داغ کوره را نداشت . يکبار که اين کار را کرد ، دست از کار کشيد و رفت و گوشه اي نشست . هرچه استاد کارش به او گفت: که پتک بزن يا آهن را توي کوره آتش بکن، گوش نكرد و گفت: من با نگاه کردن هم مي توانم چيزهاي لازم را ياد بگيرم. استاد آهنگر به اين اميد که پسرک به کار آهنگري علاقه مند شود ، زياد سر به سرش نگذاشت و به او سخت نگرفت. دو سه روز همينطور گذشت. يک روز استاد آهنگر منتظر بود که پسرک به سر کارش بيايد، اما هرچه انتظار کشيد از او خبري نشد. مدتي صبر کرد و به تنهايي کارهاي کارگاهش را پيش برد ، اما کم کم نگران شد و با خود گفت: نکند بلايي به سر پسرک آمده باشد ، بهتر است پرس و جو کنم و ببينم امروز کجا رفته است .
با اين فکر ، استاد آهنگر يک نفر را به در خانه پيرزن فرستاد و پيغام داد که پسرت امروز به سر کار نيامده است، اگر بيمار شده يا کاري برايش پيش آمده ، خبرم کنيد که نگرانش نباشم. قاصدي که استاد آهنگر فرستاده بود، ساعتي بعد همراه پيرزن برگشت. وقتي آهنگر ديد که پيرزن نگران نيست و در چهره اش از ناراحتي خبري نيست، خيالش راحت شد. پيرزن گفت: دست شما درد نکند استاد . نمي دانم چطور از زحمات شما تشکر کنم. پسرم به من گفته که کاملا ً آهنگري را ياد گرفته و ديگر احتياجي به اين ندارد که به کارگاه شما بيايد. درست است که او باهوش است، اما شما هم استاد خوبي هستيد.
آهنگر که بسيار متعجب شده بود، گفت: پسر شما آهنگري را در همين دو سه روز شاگردي ياد گرفته؟! به حق چيزهاي نشنيده، من سي سال است که آهنگرم، اما هنوز همه فوت و فنهاي آهنگري را ياد نگرفته ام. پيرزن گفت: گفتم که بچه من، پسر باهوشي است. مي گويد: آهنگري کاري ندارد ، آهن را توي کوره مي گذاري تا داغ شود، وقتي داغ شد، آن را از کوره درمي آوري و با چکش به سرش مي کوبي، اگر دمش را دراز کني ميله هاي آهني مي شود ، اگر پهنش بکني بيل درست مي شود .
آهنگر قاه قاه خنديد و گفت: بارک الله به اين پسر! اسفند برايش توي آتش بريز که خداي نکرده او را چشم نزنند . او نه تنها خودش آهنگري را ياد گرفته ، بلکه به شما هم که پيرزن هستي ، فوت و فن آهنگري را ياد داده . پيرزن فهميد که پسرش چيزي ياد نگرفته و تنبلي و سختي کار ، باعث شده است که به سر کار نيايد .
از آن به بعد ، براي تمسخر آدم هاي تنبل ، ناتوان و بي هنري که ارزش کار و هنر ديگران را ناديده مي گيرند ، مي گويند : " آهنگري کاري نداره: پهنش کني، بيل ميشه ، دُمش را بکشي ، ميل ميشه " .

فروش سیب

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد و درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!

وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند…

هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند.

یکی از شاگردان با حیرت پرسید: اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟

شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند! به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید.

هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود.

در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است …

گربه وزنگوله

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزگاري بود که مثل روزگار ما ، گربه ها دشمن موشها بودند و هرجا موشي به چنگشان مي افتاد ، به دندان مي گرفتند و مي خوردند . در آن روزگار ، تعداد زيادي موش در خانه اي بزرگ لانه کرده بودند . در آن خانه ، گربه اي قوي نيز زندگي مي کرد . زندگي براي موشها بسيار سخت و مرگ آور شده بود . هيچ موشي از ترس گربه صاحبخانه ، جرئت نداشت سر از لانه بيرون بياورد ، چون بلافاصله خوراک گربه مي شد .
يک شب موشها با ناراحتي و نااميدي دور هم جمع شدند تا تصميمي بگيرند و براي گرفتاري و مشکلشان راه حلي پيدا کنند . يکي گفت بهتر است که از اينجا برويم . يکي ديگر گفت همه با هم به گربه حمله کنيم . يکي ديگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشويم و ... خلاصه هرکسي راه حلي مي داد ، راه حل هايي که مشکلشان را حل نمي کرد . يکي از موشها گفت : " ما زرنگيم و تند مي دويم . اگر زودتر از آمدن گربه خبردار شويم ، مي توانيم با سرعت فرار کنيم . "
موش ديگري گفت : " منظورت چيست ؟ ما چطوري مي توانيم از آمدن گربه ، زودتر از آنکه به چنگش بيفتيم خبردار شويم ؟ "
موش فکري کرد و گفت : " ما براي اين کار به يک زنگوله نياز داريم . " يکي از موشها گفت : " زنگوله براي چه ؟ " موش گفت : " اگر يک زنگوله داشتيم ، آن را به گردن گربه مي انداختيم . آنوقت اگر گربه راه برود ، صداي زنگ بلند مي شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بيفتيم ، با شنيدن صداي زنگ مي فهميم که گربه نزديک مي شود . به اين ترتيب مي توانيم فرار کنيم و جان سالم به در ببريم .
موشها راه حل دوست خود را پسنديدند . از آن پس ، فکر همه اين شده بود که زنگوله اي به دست بياورند . يکي از موشها گفت : " من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله اي ديده ام . اگر امشب بيدار بمانيم ، مي توانيم زماني که گربه خواب است ، برويم و بند زنگوله را با دندان پاره کنيم و آن را براي خودمان به اينجا بياوريم . " همه پذيرفتند و به اين وسيله زنگوله را به دست آوردند . بندي از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را براي انداختن به گردن گربه آماده کردند . زنگوله که آماده شد ، تازه به اين فکر افتادند که چه کسي زنگوله را به گردن گربه بيندازد . در اين موقع ، موش پير گفت : " موشي که اين پيشنهاد عجيب را داده است ، خودش بايد برود و زنگوله را به گردن گربه بيندازد . "
موشي که اين پيشنهاد را داده بود ، اصلاً دلش نمي خواست اين مأموريت پرخطر را انجام دهد ، اما تصميم موش پير بايد اجرا مي شد . همه با اشک و آه ، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه بدرقه اش کردند .
ديگر هيچيک از موشها ، موشي را که براي انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود ،نديد . هيچکس هم صداي زنگوله اي را که به گردن گربه اي انداخته شده باشد نشنيد . از آن پس هر وقت مشکلي بزرگ و حل نشدني پيش بيايد ، مردم مي گويند : " حالا چه کسي زنگوله را به گردن گربه بيندازد ؟ "

عشق وعاشق

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

اميري به شاهزاده گفت:من عاشق توام. شاهزاده گفت:زيباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ايستاده است.امير برگشت و ديد هيچکس نيست.شاهزاده گفت:عاشق نيستي !!!!عاشق به غير نظر نمي کند


حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار

مردي از انصار، نزد امام حسين(ع) آمد و خواست تا نياز مادي خود را به امام بگويد. امام (ع) فرمود: اي برادر! نياز خود را به زبان نگو تا آبرويت را نگاه داشته باشي! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور. من، به خواست خداوند به قدري به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالي ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان يافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کيسه اي همراه خود آوردند، که هزار دينار در آن بود. کيسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن قرضت را ادا کن و پانصد دينار ديگر را خرج زندگي ات کن. از اين پس حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار: ديندار، جوانمرد و آبرودار؛ زيرا ديندار به خاطر دينداري اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردي خود شرم مي کند و به تو ياري مي رساند، و آبرودار مي فهمد که تو براي حفظ آبرويت حاجت خود را به او گفته اي، او نيز آبرويت را حفظ مي کند و حاجت تو را بر مي آورد.

زيباترين قلب دنيا از آن کيست؟

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي کرد که زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بودو هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تاکنون ديده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت: "قلب تو به زيبايي قلب من نيست." مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد، اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تکه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي جاهاي خالي را به خوبي پر نکرده بودند. براي همين گوشه‌هايي دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه‌اي آن را پرنکرده بود. مردم که به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند که چطور او ادعا مي‌کند که زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره کرد و گفت: "تو حتماً شوخي مي‌کني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه کن؛ قلب تو فقط مشتي زخم و بريدگي و خراش است."
پير مرد گفت: "درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد. اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌کنم. هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اندگوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برايم عزيزند؛ چرا که ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقت‌ها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند که داشته‌ام. اميدوارم که آنها هم روزي باز گردند و اين شيارهاي عميق را باقطعه‌اي که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا مي‌بيني که زيبايي واقعي چيست؟"
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي که اشک از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خودقطعه‌اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد پيرمرد آن راگرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا که عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ کرده بود

با همين پر و پاچين ، مي خواهي بروي چين و ماچين ؟

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که : لاک پشتي بود که سال هاي سال در گوشه اي از اين دنياي بزرگ زندگي مي کرد . لاک پشت ، عمر درازي کرده بود و سرد و گرم روزگار را چشيده بود . تجربه زيادي داشت و به همين دليل ، مشاور همه حيوانات بود . هر حيواني که مشکلي داشت ، نزد لاک پشت مي رفت. ساعتها مي نشست و با او درد و دل مي کرد و مشکلش را مي گفت. لاک پشت هم با صبر و حوصله گوش مي داد و براي حل مشکل کسي که نزدش آمده بود ، آنچه را به نظرش مي رسيد، مي گفت. همه به او لاک پشت دانا مي گفتند و دوستش داشتند. فقط خرچنگ بود که دل خوشي از لاک پشت نداشت. خرچنگ عمر طولاني و تجربه زياد لاک پشت را ناديده مي گرفت و هميشه مي گفت: " من هم مانند لاک پشت هستم . مثل او دست و پا مي زنم ، مثل او هم در آب زندگي مي کنم و هم در خشکي/ از اينها که بگذريم ، من هم دندانهاي انبر مانند تيزي دارم که لاک پشت ندارد ، هم مي توانم از او تندتر راه بروم . با اين حال ، چرا حيوانات اين همه به او احترام مي گذارند و براي حل مشکلاتشان نزد او مي روند ، اما هيچ کدام از آنها حتي سلامي هم به من نمي دهد و به سراغ من نمي آيد ؟ "
خرچنگ دلش مي خواست با چنگ و دندان تيزش به لاک پشت حمله کند و او را از بين ببرد . چند بار هم به او حمله کرده بود ، اما لاک پشت، لاکي سخت و سنگين داشت که هنگام خطر توي آن مي رفت و هيچ چنگ و دنداني نمي توانست آن را سوراخ کند . اين امتياز لاک پشت ، ‌خرچنگ را بيشتر عصباني مي کرد . هر وقت لاک پشت و خرچنگ به هم مي رسيدند ، خرچنگ چند تا متلک به لاک پشت مي گفت تا او را آزار بدهد . اما لاک پشت بدون آنکه اعتنايي به متلک هاي خرچنگ بکند ، از کنار او مي گذشت .
اوضاع به همين صورت بود تا اينکه يک روز خرگوش دوان دوان آمد تا به لاک پشت رسيد و با عجله خبر داد که جنگل آتش گرفته است . خبر آتش گرفتن جنگل به گوش همه حيوانات رسيد . همه دور و بر ِ لاک پشت جمع شدند تا نظر او را درباره مشکلي که پيش آمده بود ،بپرسند . لاک پشت کمي فکر کرد . سپس به حيوانات گفت : " همه بايد از اينجا دور شويم . ممکن است جريان باد ، آتش را به اينجا برساند . " حيوانات هم راه افتادند و از آنجا دور شدند . يکي تند مي دويد ، يکي مي پريد و يکي با عجله مي خزيد . لاک پشت هم آرام آرام راه افتاد تا به جاي ديگري برود . تنها حيواني که به حرف لاک پشت گوش نکرد ، خرچنگ بود . او سر راه حيوانات ايستاده بود و داد مي زد : " شما چقدر نادانيد که به حرف لاک پشت گوش مي کنيد و از لانه و زندگي تان دست مي کشيد . باد کجا بود که آتش را به اين طرف بياورد ؟ "
هيچيک از حيوانات به حرفهاي خرچنگ گوش نکرد . آخرين حيواني که از کنار خرچنگ گذشت ، لاک پشت بود . خرچنگ با ديدن لاک پشت ، قاه قاه خنديد و گفت : " تو ديگر کجا مي روي لاک پشت پير ؟ ! "
لاک پشت گفت : " مي روم به چين و ماچين . "
خرچنگ نفهميد که لاک پشت ، سر به سر او مي گذارد . مي دانست که چين جاي بسيار بسيار دوري است و لاک پشت که خيلي کند راه مي رود ، ده سال ديگر هم به آنجا نمي رسد . لذا گفت : " با همين پر و پاچين مي خواهي بروي چين و ماچين ؟ "
بعد باز هم خنديد و گفت : " اين حيوانات بيچاره را ببين که عقلشان را به دست چه حيوان بي عقلي داده اند ! "
حيوانات در جايي دورتر ، باز دور هم جمع شدند و زندگي خوبي داشتند . اما ديگر خبري از خرچنگ به آنها نرسيد .
از آن به بعد ، درمورد کسي که با سستي و تنبلي بخواهد ، کار بزرگي را انجام دهد ، اين ضرب المثل را به کار مي برند .

زن باهوش و قورباغه

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .

زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.

زن گفت : اشکال ندارد! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود!

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند!

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد!

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد!

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.

زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد!

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :

من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

قابل توجه خانمها :
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
.
.
.
.
.
.

قابل توجه آقایان :
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !

نتیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمی دهند.

موشي که انديشه دزديدن شتر در سر داشت!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزي موش جواني از يک دشت بزرگ مي گذشت . موش جوان ِ قصه ما يک اخلاق بسيار زشت داشت و آن اينکه هميشه فکر مي کرد که زيرکتر و قويتر از همه موشهاي جهان است . چشم عقلش کور بود و بسيار خودپسند و مغرور بود . موش جوان ، سوت زنان و آواز خوانان مي رفت که ناگاه در کنار راه ، شتري را ديد که در سبزه زاري مي چرد . موش جوان ِ مغرور با خود فکر کرد : " چطور است که اين شتر را بدزدم " . او که از اين فکر خود بسيار خوشش آمده بود ، جلو رفت و افسار شتر را برداشت و به دنبال خود کشاند . شتر هم بدون هيچ مقاومتي در پي موش رفت . شتر از علفهاي تازه صحرا سير خورده و خوشحال و سر حال بود ، براي آنکه بداند موش جوان چه انديشه اي در سر دارد و او را به کجا مي برد ، در پي اش رفت . موش مي رفت و شتر هم به دنبال او . موش بيچاره خبر نداشت که شتر از روي مزاح به دنبال او مي آيد . او فکر مي کرد شتر را در پي خود مي کشد و مي برد . از اين رو بر خود مي باليد و با خود مي گفت : " چه کسي تا به حال ديده است که موشي چون من ، شتري را در پي خود بکشاند و ببرد ؟ من خيلي قوي هستم . پس من قويترين ، زيرکترين و باهوشترين موش روي زمين هستم . "
موش و شتر رفتند و رفتند تا اينکه به نزديک رودخانه اي رسيدند . موش کنار جوي آب ايستاد و با حيرت در امواج خروشان رودخانه خيره ماند . به فکر فرو رفت و با خودش گفت : " حالا چگونه از اين جوي بزرگ و پر موج بگذرم و به آن سوي آب برسم . "
شتر که توقف موش را ديد ، در دل خنديد و از موش پرسيد : " چرا حيراني ؟ مردانه پيش برو و از چيزي نترس . تو پيشرو و پيشاهنگ من هستي ." موش از سخنان شتر شرمنده و خجالت زده شد و نمي دانست در پاسخ چه بگويد . عاقبت سرش را بلند كرد و گفت : " اين آب عميق است و خروشان / و من مي ترسم که غرق شويم . " شتر خنديد و گفت : " مي ترسي که از اين جوي کوچک آب بگذزي ؟ تو که اين همه قوي هستي و توانسته اي شتري را به دنبال خودت بکشاني ، چگونه از غرق شدن در يک جويبار کوچک مي ترسي ؟ بگذار من اول بروم توي آب و عمق آن را اندازه بگيرم و ببينم عمق آن کم است يا زياد . "
شتر اين را گفت و داخل جوي آب رفت . وقتي که شتر در آب جوي ايستاد ، آب تا زانوهايش رسيد . رو به موش کرد و گفت : " ديدي اي موش عزيز ؟ ديدي که ترس ندارد ؟ آب فقط تا زانوي من است . پس بيا و از آب بگذر و از چيزي هراس نداشته باش . "
موش با تعجب به شتر نگاه کرد و گفت : " هيچ مي داني که چه مي گويي ؟ آب تا زانوي تو بالا آمد . شتر جان ، مي داني اين چه معنايي دارد ؟ " شتر با تعجب پرسيد : " نه ، نمي دانم . چه معني دارد ؟ " موش خجالت زده گفت : " زانوي شتر با زانوي موش بسيار فرق دارد ." شتر از حرف موش کوچک خنديد . موش ديد كه واقعاً نمي تواند از آب بگذرد . مي دانست گذشتن از آب همان و غرق شدن در آب ، همان . پس شروع به التماس کرد و از شتر خواست تا او را از آب بگذراند . شتر که التماسهاي موش را شنيد ، دلش به حال او سوخت . گفت بر کوهان من سوار شو .
شتر موش را از آب گذراند و در آن سوي آب شروع به پند و اندرز دادن به موش کرد . به او نصيحت کرد که بيهوده مغرور نشود و دست به کاري نزند که از او ساخته نيست . موش با شرمندگي سر به زير افکند .

روباه پرحرف

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و روباه سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.

 یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها روباه را می بینند، روباه که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به روباه گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما روباه از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.

 وقتی آهو و پنگوئن و روباه به روستا رسیدند، روباه قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.

 همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل روباه را دیدند. آن ها از دست روباه عصبانی بودند، چون او به قولش عمل نکرده بود، به همبن خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به روباه بدهند.

 روز بعد آن ها به روباه گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. روباه دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.

 روز بعد روباه دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. روباه بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند.

آن ها فکر کردند که روباه به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر روباه را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.

 از آن به بعد روباه فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند.

 پنگوئن و آهو بار دیگر روباه را امتحان کردند، اما این بار دیگر روباه پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان روباه اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند.

« دانه ديدي و دام نديدي ؟»

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

کلاغي روي درختي آشيانه داشت و عقابي روي قله کوه بلندي ، لانه ساخته بود . کلاغ خيلي دلش مي خواست که مثل عقاب پرواز کند ، اما نمي توانست . هر روز در لانه اش مي نشست و پرواز عقاب را به افق هاي دور دست ، نظاره مي کرد . عقاب هم هر روز کلاغ را هنگام پرواز مي ديد .
يک روز عقاب با خودش گفت : « بهتر است پيش کلاغ بروم و ببينم که درباره پرواز من چه نظري دارد . » کلاغ از ديدن او خوشحال شد و گفت : « من هميشه به پرواز تو چشم مي دوزم . خيلي خوب پرواز مي کني . کاش من هم مي توانستم مثل تو پرواز کنم . » عقاب از شنيدن حرفهاي کلاغ ، خوشحال شد و گفت : « اصلاً از اين فکرها نکن ، من عقابم و تو کلاغي ، کلاغ نمي تواند مثل عقاب پرواز کند . » کلاغ گفت : « راست مي گويي ، اما آرزو بر جوانان عيب نيست . من هم جوانم و با آرزو دلخوشم . راستي وقتي آن بالا بالاها پرواز مي کني ، درخت و لانه من و زمين اطراف درخت را چطور مي بيني ؟ »
عقاب مي خواست بگويد که خانه ها و درختها ، آنقدر از آن بالا کوچک به نظر مي رسد که گاهي نمي توانم آنها را ببينم . واقعاً هم همينطور بود ، اما غرور عقاب اجازه نداد به اين واقعيت كه از آن بالا قادر نيست همه چيز را ببيند ، اعتراف كند . اين بود که بادي به غبغب انداخت و با خودپسندي زياد گفت : « من فقط تيز پرواز نيستم ، تيز چشم هم هستم . مثلاً از آن بالا مي توانم تخم گنجشک را در لانه اش ببينم . من مي توانم دانه کوچکي را هم که در گوشه اي روي زمين افتاده ، به خوبي ببينم . »
کلاغ که حرفهاي عقاب را باور نمي کرد ، گفت : « خوب بگو ببينم تو آن دوردستها چه مي بيني ؟ » عقاب به دوردستها نگاهي کرد و نتوانست چيزي ببيند . اما خودش را نباخت و گفت : « آن دور دستها چند تا دانه مي بينم . » کلاغ هرچه چشمش را باز و بسته کرد ، چيزي نديد . به عقاب گفت : « خيلي دلم مي خواهد باور کنم که قدرت چشمان تو مثل قدرت پروازت زياد است . اگر راست مي گويي برو به طرف دانه ، من هم با تمام قدرت پرواز مي کنم تا به تو برسم . »
عقاب قبول کرد . در راه با خودش مي گفت : « عجب کلاغ ناداني ! اين دور و برها حتما ً دانه هايي پيدا مي شود که به او نشان بدهم و بگويم اين همان دانه هايي است كه آنها را از روي شاخه درخت ديده ام . » عقاب کمي که پرواز کرد ، خودش را به سطح زمين نزديک کرد تا دانه پيدا کند . کلاغ سعي کرد خودش را به او برساند . عقاب همان طور که پرواز مي کرد ، ناگهان چشمش به چند دانه افتاد . با خود گفت : « عجب شانسي آوردم . حالا مي روم پايين و صبر مي کنم تا کلاغ به اينجا برسد . » عقاب چرخي زد و يک راست رفت سراغ دانه ها . اما هنوز به خوبي روي زمين ننشسته بود که داخل تور يک شکارچي افتاد . عقاب مغرور تلاش فراوان کرد تا خود را نجات دهد ، اما هرچه بيشتر تلاش مي کرد ، پر و بالش بيشتر گرفتار دام مي شد . دلش مي خواست شکارچي هرچه زودتر از راه برسد و او را با خود ببرد ، نمي خواست کلاغ او را در اين حال و روز ببيند . اما شکارچي به اين زودي پيدايش نمي شد . صبحگاهان دام را پهن مي کرد و عصرها آن را جمع مي کرد .
کلاغ خودش را به عقاب رسانيد . وقتي که نشست و نفسي تازه کرد ، تازه متوجه خطر شد . عقاب به کلاغ گفت : « اين دانه ها را مي گفتم . من اين دانه ها را از روي آن درخت توانستم ببينم . » کلاغ که ديگر همه چيز را فهميده بود ، با خنده گفت : « عجيب است ، تو توانستي دانه به اين ريزي را از آن دور ببيني ، اما دام به اين بزرگي را نتوانستي ببيني ؟ »
عقاب فهميد که کلاغ بسيار با هوش و عاقل است و نبايد او را دست کم مي گرفت . اين بود که غرور خود را کنار گذاشت و گفت : « مرا ببخش ، به تو دروغ گفتم . کمکم کن که نجات پيدا کنم . »
کلاغ گفت : « بايد دنبال موش بروم . اميدوارم تا يافتن موش ، شکارچي از راه نرسد . اگر موش را پيدا کنم ، خيلي خوب مي شود ، او مي تواند بندهاي دام را بجود و تو را نجات بدهد . »
از آن به بعد ، درباره کسي که تکبر و ادعاي بيجا دارد ، اما به دليل غرور زياد ، دچار دردسر مي شود ، مي گويند : « دانه ديدي و دام را نديدي » .

چهره زشت نفرت

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…

معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟