تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

حجي در كودكي شاگرد خياطي بود. روزي استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاري رود.
حجي را گفت: درين كاسه زهر است، نخوردي كه هلاك شوي.
گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجي وصله جامه به صراف داد و تكه ناني گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبيد.
حجي گفت: مرا مزن تا راست بگويم. حالي كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسيدم كه بيايي و مرا بزني. گفتم زهر بخورم تا تو بيايي من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقي تو داني.
منبع: رساله دلگشا - عبيد زاكاني