شانگهای یاپکن

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در کشور چين، دو مرد روستايي مي خواستند براي يافتن شغل به شهر بروند. يکي از آن ها مي خواست به شانگهاي برود و ديگري به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغيير دادند زيرا مردم مي گفتند که شانگهايي ها خيلي زرنگ هستند و حتي از غريبه هايي که از آنان آدرس مي پرسند پول مي گيرند اما پکني ها ساده لوح هستند و اگر کسي را گرسنه ببينند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او مي دهند.
فردي که مي خواست به شانگهاي برود با خود فکر کرد: «پکن جاي بهتري است، کسي در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمي ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالي از آتش مي افتادم.»
فردي که مي خواست به پکن برود پنداشت که شانگهاي براي من بهتر است، حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم. هر دو نفر در باجه بليت فروشي، بليت هايشان را با هم عوض کردند. فردي که قصد داشت به پکن برود بليت شانگهاي را گرفت و کسي که مي خواست به شانگهاي برود بليت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبي است. ظرف يک ماه اول هيچ کاري نکرد. همچنين گرسنه نبود. در بانک ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را که مشتريها مي توانستند بدون پرداخت پول بخورند، مي خورد.
فردي که به شانگهاي رفته بود، متوجه شد که شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر کاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است. فهميد که اگر فکر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بيشتري به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روي آورد.
پس از مدتي آشنايي با اين کار، 10 کيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري کرده و آن را «خاک گلدان» ناميد و به شهروندان شانگهايي که به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 يوان سود برد و با ادامه اين کار در عرض يک سال در شهر بزرگ شانگهاي يک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جديدي کرد؛ تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري کثيف بود. متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند. از اين فرصت استفاده کرد. نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خريد و يک شرکت کوچک شستشوي تابلو افتتاح کرد.
شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي هانگجو و ننجينگ توسعه يافته است.
او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پکن سفر کرد. در ايستگاه راه آهن، آدم ولگردي را ديد که از او بطري خالي مي خواست. هنگام دادن بطري، چهره کسي را که پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض کرده بود به ياد آورد.

عدالت دقيق خداوند

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.

بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118

منبع: سایت تاجریان

عدالت دقيق خداوند

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.

بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118

منبع: سایت تاجریان

سادگی زیستن

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟

شاگردان جواب دادند: ۵٠ گرم ، ١٠٠ گرم ، ١۵٠ گرم

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا وزنش چقدراست.

اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد.

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

شاگرد دیگری جسارتا گفت : دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند…

استاد گفت: خیلی خوب است ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن
نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات ز ندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ،آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نم ی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار م ی شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است!

فرشته بیکار

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند "خدایا شکر"

سه خواسته الکساندر هنگام مرگ

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

الکساندر، پس از تسخير کردن حکومت هاي پادشاهي بسيار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بين راه، بيمار شد و به مدت چند ماه بستري گرديد. با نزديک شدن مرگ، الکساندر دريافت که چقدر پيروزي هايش، سپاه بزرگش، شمشير تيزش و همه ي ثروتش بي فايده بوده است.
او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من اين دنيا را بزودي ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم، خواسته هايم را حتماً انجام دهيد. فرماندهان ارتش درحالي که اشک از گونه هايشان سرازير شده بود موافقت کردند که از آخرين خواسته هاي پادشاهشان اطاعت کنند.
الکساندر گفت:
اولين خواسته ام اين است که پزشکان من بايد تابوتم را به تنهايي حمل کنند.
دومً، وقتي تابوتم به قبر حمل مي گردد، مسير منتهي به قبرستان بايد با طلا، نقره و سنگ هاي قيمتي که در خزانه داري جمع آوري کرده ام پوشانده شود.
سومين و آخرين خواسته اين است که هر دو دستم بايد بيرون از تابوت آويزان باشد.
مردمي که آنجا گرد آمده بودند از خواسته هاي عجيب پادشاه تعجب کردند. اما هيچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ي مورد علاقه الکساندر دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمينان مي دهيم که همه ي خواسته هايتان اجرا خواهد شد. اما بگوييد چرا چنين خواسته هاي عجيبي داريد؟
در پاسخ به اين پرسش، الکساندر نفس عميقي کشيد و گفت:
من مي خواهم دنيا را آکاه سازم از سه درسي که ياد گرفته ام.
مي خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هيچ دکتري نمي تواند کسي را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعيف هستند و نمي توانند انساني را از چنگال هاي مرگ نجات دهند. بنابراين، نگذاريد مردم فکر کنند زندگي ابدي دارند.
دومين خواسته ي درمورد ريختن طلا، نقره و جواهرات ديگر در مسير راه به قبرستان، اين پيام را به مردم مي رساند که حتي يک خرده طلا هم نمي توانم با خود ببرم. بگذاريد مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ي سومين خواسته ام يعني دستهايم بيرون از تابوت باشد، مي خواهم مردم بدانند که من با دستان خالي به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترک مي کنم...

سه خواسته الکساندر هنگام مرگ

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

الکساندر، پس از تسخير کردن حکومت هاي پادشاهي بسيار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بين راه، بيمار شد و به مدت چند ماه بستري گرديد. با نزديک شدن مرگ، الکساندر دريافت که چقدر پيروزي هايش، سپاه بزرگش، شمشير تيزش و همه ي ثروتش بي فايده بوده است.
او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من اين دنيا را بزودي ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم، خواسته هايم را حتماً انجام دهيد. فرماندهان ارتش درحالي که اشک از گونه هايشان سرازير شده بود موافقت کردند که از آخرين خواسته هاي پادشاهشان اطاعت کنند.
الکساندر گفت:
اولين خواسته ام اين است که پزشکان من بايد تابوتم را به تنهايي حمل کنند.
دومً، وقتي تابوتم به قبر حمل مي گردد، مسير منتهي به قبرستان بايد با طلا، نقره و سنگ هاي قيمتي که در خزانه داري جمع آوري کرده ام پوشانده شود.
سومين و آخرين خواسته اين است که هر دو دستم بايد بيرون از تابوت آويزان باشد.
مردمي که آنجا گرد آمده بودند از خواسته هاي عجيب پادشاه تعجب کردند. اما هيچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ي مورد علاقه الکساندر دستش را بوسيد و روي قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمينان مي دهيم که همه ي خواسته هايتان اجرا خواهد شد. اما بگوييد چرا چنين خواسته هاي عجيبي داريد؟
در پاسخ به اين پرسش، الکساندر نفس عميقي کشيد و گفت:
من مي خواهم دنيا را آکاه سازم از سه درسي که ياد گرفته ام.
مي خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هيچ دکتري نمي تواند کسي را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعيف هستند و نمي توانند انساني را از چنگال هاي مرگ نجات دهند. بنابراين، نگذاريد مردم فکر کنند زندگي ابدي دارند.
دومين خواسته ي درمورد ريختن طلا، نقره و جواهرات ديگر در مسير راه به قبرستان، اين پيام را به مردم مي رساند که حتي يک خرده طلا هم نمي توانم با خود ببرم. بگذاريد مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ي سومين خواسته ام يعني دستهايم بيرون از تابوت باشد، مي خواهم مردم بدانند که من با دستان خالي به اين دنيا آمده ام و با دستان خالي اين دنيا را ترک مي کنم...

عتیقه‌فروش

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.

دید كاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد كه در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت كاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.

لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یك درهم.

رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم به من بفروشی.

رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه ام فروشی نیست.

قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .

نحوه صحیح پرسیدن

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

نحوه صحیح پرسیدن

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:

«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم

کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.

جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…

دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.

او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !

ابليس و فرعون

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد، ابليس به او گفت: آيا هيچکس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: آفرين بر تو که استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي کني؟

پندها: گاهي وقتها يادمان مي رود که چقدر ضعيف هستيم و ادعاهاي بزرگ مي کنيم، گاهي وقتها بندگي خدا يادمان مي رود؛ نگذاريم اين گاه و بيگاهها جمع شوند و ادعاهايمان به جايي برسد و بندگي خدا را فراموش کنيم که سيلي ابليس ما را از خواب غفلت بيدار کند.

چندنکته

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

سازنده ترین کلمه گذشت است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه ما است
آن را به کار بر

عمیق ترین کلمه عشق است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه تنفر است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه من است
از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه خشم است
آن را فرو بر

بازدارنده ترین کلمه ترس است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه کار است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه طمع است
آن را بکش

سازنده ترین کلمه صبر است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه امید است
به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه حسرت است
حسرت کش نباش

تواناترین کلمه دانش است
آن را فرا گیر

محکم ترین کلمه پشتکار است
آن را داشته باش

سمی ترین کلمه شانس است
به امید آن نباش

لطیف ترین کلمه لبخند است
آن را حفظ کن

ضروری ترین کلمه تفاهم است
آن را ایجاد کن

سالم ترین کلمه سلامتی است
به آن اهمیت بده

اصلی ترین کلمه اعتماد است
به آن اعتماد کن

دوستانه ترین کلمه رفاقت است
از آن سو استفاده نکن

زیباترین کلمه راستی است
با آن روراست باش

زشت ترین کلمه تمسخر است
دوست داری با تو چنین شود؟!

موقر ترین کلمه احترام است
برایش ارزش قائل شو

آرامترین کلمه آرامش است
آرامش را دریاب

عاقلانه ترین کلمه احتیاط است
حواست را جمع کن

دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت است
اجازه نده مانع پیشرفتت شود

سخت ترین کلمه غیر ممکن است
غیر ممکن وجود ندارد

مخرب ترین کلمه شتابزدگی است
مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه نادانی است
آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه اضطراب است
آن را نادیده بگیر

صبور ترین کلمه انتظار است
منتظرش بمان

با ارزش ترین کلمه بخشش است
برای بخشش هیچوقت دیر نیست

قشنگ ترین کلمه خوشرویی است
راز زیبایی در آن نهفته است

رسا ترین کلمه وفاداری است
بدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است

محرک ترین کلمه هدفمندی است
زندگی بدون آن پوچ است

هدفمند ترین کلمه موفقیت است
پس پیش به سوی موفقیت

چندنکته

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

سازنده ترین کلمه گذشت است
آن را تمرین کن

پرمعنی ترین کلمه ما است
آن را به کار بر

عمیق ترین کلمه عشق است
به آن ارج بده

بی رحم ترین کلمه تنفر است
با آن بازی نکن

خودخواهانه ترین کلمه من است
از آن حذر کن

ناپایدارترین کلمه خشم است
آن را فرو بر

بازدارنده ترین کلمه ترس است
با آن مقابله کن

با نشاط ترین کلمه کار است
به آن بپرداز

پوچ ترین کلمه طمع است
آن را بکش

سازنده ترین کلمه صبر است
برای داشتنش دعا کن

روشن ترین کلمه امید است
به آن امیدوار باش

ضعیف ترین کلمه حسرت است
حسرت کش نباش

تواناترین کلمه دانش است
آن را فرا گیر

محکم ترین کلمه پشتکار است
آن را داشته باش

سمی ترین کلمه شانس است
به امید آن نباش

لطیف ترین کلمه لبخند است
آن را حفظ کن

ضروری ترین کلمه تفاهم است
آن را ایجاد کن

سالم ترین کلمه سلامتی است
به آن اهمیت بده

اصلی ترین کلمه اعتماد است
به آن اعتماد کن

دوستانه ترین کلمه رفاقت است
از آن سو استفاده نکن

زیباترین کلمه راستی است
با آن روراست باش

زشت ترین کلمه تمسخر است
دوست داری با تو چنین شود؟!

موقر ترین کلمه احترام است
برایش ارزش قائل شو

آرامترین کلمه آرامش است
آرامش را دریاب

عاقلانه ترین کلمه احتیاط است
حواست را جمع کن

دست و پا گیر ترین کلمه محدودیت است
اجازه نده مانع پیشرفتت شود

سخت ترین کلمه غیر ممکن است
غیر ممکن وجود ندارد

مخرب ترین کلمه شتابزدگی است
مواظب پل های پشت سرت باش

تاریک ترین کلمه نادانی است
آن را با نور علم روشن کن

کشنده ترین کلمه اضطراب است
آن را نادیده بگیر

صبور ترین کلمه انتظار است
منتظرش بمان

با ارزش ترین کلمه بخشش است
برای بخشش هیچوقت دیر نیست

قشنگ ترین کلمه خوشرویی است
راز زیبایی در آن نهفته است

رسا ترین کلمه وفاداری است
بدان که جمع همیشه بهتر از یک فرد بودن است

محرک ترین کلمه هدفمندی است
زندگی بدون آن پوچ است

هدفمند ترین کلمه موفقیت است
پس پیش به سوی موفقیت

خیلی قشنگه اگر بدانی...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

عاشق شدن آسان است، اما ادامه آن هنر است

دوست هرکه باشد، نسخه دوم خودت است

نمی توان جلوی پیری را گرفت، اما میتوان روح جوانی داشت

هر جا که باشی دوستانت دنیای توهستند

بالا رفتن سن حتمی است، اما اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد

خنده کوتاهترین راه بین دوستان است

عمر سالهای گذشته نیست، سالهایی است که از آن زندگی کردی

عشق زندگی را نمی چرخاند، اما انگیزه ای است برای زندگی

وقتی  جایی داری که بروی یعنی خانه داری ووقتی کسی را دوست داری یعنی خانواده داری

بزرگترین لذت زندگی داشتن دوست صمیمی است

اگر از چیزی لذت بردی دیگران را شریک ساز

زیبا است که ببینیم کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای

گربه و موش با هم ساخته اند ، واي به حال بقال

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

بقالي بود که موش هاي موذي در دکانش لانه کرده بودند . شب هنگام که بقال به خانه مي رفت ، جشن و شادماني موش ها شروع مي شد . يکي سراغ کيسه کشک مي رفت ، يکي به ظرف روغن حمله مي کرد ، يکي گوشه گوني برنج و لوبيا را سوراخ مي کرد و از آن مواد به لانه اش مي برد ، موش ديگر هم يك شكم سير ، گردو و بادام مي خورد . خلاصه هر کسي به سراغ خوراکي اي مي رفت . بقال بيچاره هرچه تله موش کار گذاشت و سم موش در دکانش ريخت ، فايده اي نداشت . دو تا موش مي مردند و چهار موش تازه به دنيا مي آمدند . به سفارش دوستان با تجربه ، بقال گشت و گشت تا گربه اي چاق و گنده پيدا کرد و به دکانش آورد . روزها گربه گوشت و پنير و نان روغن زده مي خورد و جلوي دکان بقال چرت مي زد ، شب که مي شد ، با دو چشم تيزش به اين طرف و آن طرف نگاه مي کرد تا موشي از لانه بيرون آيد . به محض اينکه سر و کله موشي پيدا مي شد ، گربه به آن موش حمله مي کرد و کارش را مي ساخت . با وجود گربه ، ديگر موشي جرأت نداشت مثل گذشته به خوراکيهاي داخل مغازه نزديک شود .
بقال که اوضاع را رو به راه مي ديد ، بسيار خوشحال بود . هم گربه از بقال راضي بود که روزها غذايش را مي دهد و مي گذارد به خوبي استراحت کند ، هم بقال از گربه راضي بود که نمي گذارد شب ها موش ها ، مال و اموال او را غارت کنند . با اينکه گربه توانسته بود از پس موشها برآيد و جلوي ضرر رساندن آنها را بگيرد ، اما گاه گاه موش زرنگي پيدا مي شد که از خواب گربه سوء استفاده مي کرد و گوشه کيسه اي را مي جويد و براي خودش و موش هاي ديگر ، خوراک مختصري مي دزديد .
بقال که از کار گربه راضي بود ، با خود فکر مي کرد که جلوي همان يکي دو دزدي موشها را هم بگيرد . با اين فکر ، در روز به گربه غذاي کمتري داد تا شبها گرسنه باشد و براي رفع گرسنگي اش ، موش بيشتري شکار کند . اين نقشه بقال ، يکي دو هفته کارساز بود . گربه چاق ، کم کم لاغر شد و شبها موش بيشتري شکار کرد . لذا حمله موشها به اجناس دکان بقالي ديگر تکرار نشد . بقال از اين که توانسته بود با نقشه اي ماهرانه ، جلوي دزدي موش ها را بگيرد ، خيلي خوشحال بود . اما گربه ديگر مثل گذشته خوشحال و راضي نبود . گربه دلش مي خواست هم موش بخورد ، هم پنير و روغن و گوشت، گربه مي ديد که روز به روز لاغرتر مي شود و بقال اصلا" به فکر او نيست .
موشها که از دور و نزديک ، ماجراي بقال و گربه را زير نظر داشتند ، نشستند و فکرهايشان را روي هم ريختند و نقشه اي کشيدند . شب که شد ، موش زرنگي را براي اجراي نقشه انتخاب کردند . موش زرنگ از لا به لاي کيسه هاي برنج و لوبيا و کشک ، سرش را بيرون آورد و به گربه گفت : " قبل از اين که به من حمله کني ، يک دقيقه به حرفهايم گوش كن . اولا ً مطمئن باش که من راه فرارم را قبلا ً در نظر گرفته ام و دستت به من نمي رسد . اما اگر حرفم را بشنوي ، شايد به نفع تو هم باشد . "
گربه اول تصميم گرفت به موش حمله کند و موش را بگيرد . اما بعد فکري کرد و با خود گفت : " بگذار حرفش را بزند ، ببينم چه مي گويد ". اين بود که به موش گفت : " بگو ببينم چه حرفي داري ! "
موش گفت : " از وقتي که تو به اين دکان آمده اي ، وضع ما خراب شده و همه داريم از گرسنگي مي ميريم ".
گربه وسط حرفش پريد و گفت : " مگر انتظاري جز اين داشتيد ؟ من گربه ام و شما موش ، تکليفمان هم روشن است . "
موش گفت : " درست مي گويي ، اما به کار انداختن عقل هم چيز بدي نيست . بقال انسان است و ما حيوان ، شايد ما بتوانيم با هم کنار بياييم ." گربه که احساس کرد موش به او توهين مي کند ، به او برخورد و از جا بلند شد که حساب موش را برسد . موش بلافاصله لاي کيسه ها رفت و گفت : " تو گربه‌اي . حرفهايم را گوش کن . در دو سه هفته اخير ، بقال آن قدر به تو غذا کم داده که شايد تا چند روز ديگر ، قدرت موش گرفتن هم نداشته باشي . "
گربه که مي ديد موش راست مي گويد ، کمي نرم شد و گفت : " کاري به کارت ندارم ، حرفت را بزن ببينم چه مي گويي . "
موش دوباره کمي جلو آمد و گفت : " حتما ً تو هم دلت مي خواهد که به برخي از جنس هاي دکان بقالي ناخنک بزني . مثلا ً مدتي است که پنير و روغن نخورده اي . اگر ما موشها به سوراخ ديگري برويم ، از گرسنگي مي ميري . پيشنهاد ما اين است که تو هر شب ، نيم ساعتي ، خود را به خواب بزني تا ما کار خودمان را بکنيم و هرچه احتياج داريم از بقالي برداريم و به لانه هايمان ببريم . در عوض براي تو هم هرچه دوست داشته باشي ، فراهم مي کنيم و گوشه اي مي گذاريم که بخوري . تو با آن چنگال گنده ات ، نمي تواني مثل ما از کيسه کشک و کوزه روغن و ظرف پنير ، غذا برداري . "
گربه که دلش براي خوردن غذايي جز موش لک زده بود ، با خود گفت : " يک شب که هزار شب نمي شود ، بگذار امشب امتحان کنم ، ببينم چه مي شود . اين بود که به موش گفت : " چه بخواهي ، چه نخواهي من امشب خسته ام و مي خواهم بخوابم . شما هم هر غلطي که مي خواهيد ، بکنيد . "
موش فهميد که گربه با پيشنهاد او موافقت کرده است . به لانه برگشت و خبر موافقت گربه را به موشها داد . آن شب موشها با احتياط زياد ، به هر جنسي که دلشان مي خواست ، حمله کردند و هرچه دلشان مي خواست ، خوردند و بردند . کمي هم براي گربه گذاشتند . وقتي موشها به لانه برگشتند ، گربه سراغ خوردنيهايي را گرفت که موشها براي او گذاشته بودند . پس از خوردن ، سرش را روي دستش گذاشت و خوابيد . شبهاي بعد هم برنامه ساخت و پاخت موش و گربه به دقت اجرا شد . هم موشها و هم گربه ، از اين برنامه راضي بودند . اما بقال بيچاره ! او نمي دانست که دارد چوب نقشه خودش را مي خورد . قصه ساخت و پاخت موش ها و گربه ، سر زبانها افتاد و از آن به بعد ، وقتي بخواهند به دوست شدن مصلحتي دو دشمن اشاره کنند و زياني که از اين دوستي ، به ديگري مي رسد ، مي گويند : " گربه و موش با هم ساخته اند ، واي به حال بقال ! "

منبع:سایت تاجریان

تحول يک پادشاه

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در خبر است كه پادشاهى از بهر خفتن در فراش شد بر بام كوشك(قصر)، و از خداى تعالى بهشت خواست. چون چشمش در خواب شد شتربانى را ديد كه بر بام كوشك ميگرديد و دوك و پشم در دست گرفته بود و ريسمان ميكرد!
پادشاه گفت:اى شتربان! اينجا چه جاى تست و چه همى جوئى؟
جواب داد كه: شترم گم شده است طلب ميكنم، گفت: بر بام كوشك چگونه شتر طلب كنند؟ كه اين محالست‏.
گفت: چنان كه در بستر نرم و گرم بهشت را طلب كنند؛
اين سخن در پادشاه اثر كرد و كارگر آمد چون بيدار شد در حال برخاست و جامه ملوكانه از تن بيرون كرد و گليمى در پوشيد و از ميان خلق بيرون شد و بولايتى ديگر رفت و بعبادت حقّ سبحانه و تعالى مشغول شد.

(شهاب الأخبار،ترجمه: متن، ص: 251 250)

* امام علي عليه السلام:
از پستي دنيا، نزد خداي سبحان آن است که به آنچه نزد خداست نتوان رسيد مگر به ترک دنيا.

(غرر الحکم)

احمد شاملو

مرگ را ديده ام من.

در ديدا ري غمناك،من مرگ را به دست

سوده ام.

من مرگ را زيسته ام،

با آوازي غمناك

غمناك،

و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده.

آه، بگذاريدم! بگذاريدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ

از تپش باز مي ماند.

و شمعي-كه به رهگذار باد-

ميان نبودن و بودن

درنگي نمي كند،-

خوشا آن دم كه زن وار

با شاد ترين نياز تنم به آغوشش كشم

تا قلب

به كاهلي از كار

باز ماند

و نگاه جشم

به خالي هاي جاودانه

بر دو خته

و تن

عاطل!

 

دردا

دردا كه مرگ

نه مردن شمع و

نه بازماندن

ساعت است،

نه استراحت آغوش زني

كه در رجعت جاودانه

بازش يابي،

 

نه ليموي پر آبي كه مي مكي

تا آنچه به دور افكندنياست

تفاله اي بيش

نباشد:

تجربه ئي است

غم انگيز

غم انگيز

به سال ها و به سال ها و به سال ها...

وقتي كه گرداگرد  ترا مردگاني زيبا فرا گرفته اند

يا محتضراني آشنا

-كه ترا بدنشان بسته اند

با زنجيرهاي رسمي شناسنامه ها

و اوراق هويت

و كاغذهائي

كه از بسياري تمبرها و مهرها

و مركبي كه به خوردشان رفته است

سنگين شده اند،-

 

وقتي كه به پيرامون تو

چانه ها

دمي از جنبش بعز نمي ماند

بي آن كه از تمامي صدا ها

يك صدا

آشناي تو باشد،-

 

.قتي گخ ئرئخت

تز حسادت هاي حقير

بر نمي گذرد

و پرسش ها همه

در محور روده ها هست...

 

آري ،مرگ

انتظاري خوف انگيز است؛

انتظاري

كه بي رحمانه به طول مي انجامد.

مسخي است دردناك

كه مسيح را

شمشير به كف مي گذارد

در كوچه هائي شايعه،

تا به دفاع از عصمت مادر خويش

بر خيزيد،

 

و بودا را

با فرياد هاي شوق و شور هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازي در آيد،

يا ديوژن را

با يقه شكسته و كفش برقي،

تا مجلس را به قدوم خويش مزين كند

در ضيافت شام اسكندر.

***

من مرگ را زيسته ام

با آوازي غمناك

غمناك،

وبه عمري سخت دراز و سخت فرساينده.

*****

احمد شاملو

امتحان وزیران

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…

 وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…

وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!

حکایت کنند...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آورده اند که :

در روزگار قديم، طايفه اي از دزدان و راهزنان، در منطقه­اي کوهستاني در غاري زندگي مي کردند. اين راهزنان، روزها راه را بر کاروانها مي بستند و کاروانيان را غارت مي­کردند و هرچه به دست مي آوردند، به پناهگاه خود مي­بردند و تقسيم مي کردند. مردم از جور و ستم اين راهزنان کوه نشين، به ستوه آمده بودند و نمي­دانستند چه کنند و چگونه از شرّ آن راهزنان خلاص شوند. تا آنکه روزي از روزها، گروهي از پيران و بزرگان نشستند تا چاره اي بينديشند. يکي از اين بزرگان گفت: " دزدها روز به روز ثروتمندتر مي شوند و اگر حالا جلوي آنها را نگيريم و به سزاي اعمالشان نرسانيم، در آينده شکست دادن آنها غير ممکن خواهد شد و نمي توانيم بر آنها غلبه کنيم. بزرگان شهر انديشيدند و انديشيدند تا بالاخره راه چاره اي يافتند و براي شکست راهزنان کوه نشين، نقشه اي ماهرانه کشيدند. قرار شد هنگامي که دزدان براي حمله به کاروانها، از غار بيرون مي آيند و از کوه سرازير مي شوند، چند تن از پهلوانان و نيرومندان، از کوه بالا بروند و در اطراف کوه پنهان شوند تا در فرصتي مناسب، به راهزنان حمله کنند و آنان را از بين ببرند. راهزنان، آن روز راه را بر کارواني بستند و تمام دارايي آن را غارت کردند و براي تقسيم غنايم و استراحت به کوه بازگشتند. همه خسته بودند و با آمدن شب، خوابيدند تا خود را براي حمله اي ديگر و غارتي ديگر آماده کنند. نيمه هاي شب، پهلوانان از مخفيگاه خارج شدند و به راهزنان حمله کردند. دست و پاي آنها را بستند و صبح روز بعد، همه را به حضور حاکم شهر بردند. حاکم دستور داد همه را بکشند. در ميان راهزنان، نوجواني بود که هنوز مزه جواني را نچشيده بود و آن جوان کسي نبود جز فرزند فرمانده راهزنان. يکي از وزيران دلش براي جواني او سوخت. رو به حاکم کرد و گفت : " اي حاکم عادل! از تو خواهش مي کنم که اين نوجوان را به من ببخشي. او خيلي جوان است. اگر او را خوب تربيت کنيم، اطمينان دارم که به راه راست خواهد آمد. " حاکم که با نظر وزير مخالف بود ، گفت: " گمان نمي کنم اين گونه شود که تو مي گويي. او به راه راست نمي آيد. چرا که همواره از طريق راهزني زندگي اش گذشته و تغذيه او از راه دزدي بوده است. اين نوجوان، مثل بچه افعي است. حالا نيشش کسي را نمي کشد، ولي وقتي بزرگتر شود، نيشمان خواهد زد. " وزير گفت: " آنچه حاکم مي گويد کاملا ً درست است. او با راهزنان زندگي کرده است. او لقمه راهزنان را خورده و به همين دليل هم به راه راهزنان افتاده است. اما اگر او را خوب تربيت کنيم و با نيکان دمخور شود، تغيير خواهد کرد. او کودک است، هر طور تربيتش کنيم، همانگونه مي شود. او چوب تري است که مي توان آن را به هر شکلي درآورد. "

ساير حاضران، حرف وزير را تأييد کردند و از حاکم خواستند که او را عفو کند. حاکم به ناچار گفت: " او را بخشيدم، اگرچه مصلحت نديدم." آن وزير، پسر را با خود برد و براي تربيت او تلاش بسيار کرد. جوان با استعداد سرشاري که داشت ، دانش آموخت و راه و روش نيکان را فرا گرفت و به جواني دانا و مودب تبديل شد. وزير هر وقت که فرصتي پيش مي آمد ، از او نزد حاکم تعريف مي کرد و فضايل او را بر مي شمرد. و حاکم نيز هر بار با تبسم مي گفت: " گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمي بزرگ شود." دو سال از اين ماجرا گذشت. تا اينکه طايفه اي از دزدان و راهزنان با آن جوان طرح دوستي ريختند و او را فريب دادند و آنقدر او را وسوسه کردند تا همراه آنان شد. وزير که از همه جا بي خبر بود و اطمينان داشت که آن پسر، ديگر به راه راست آمده است، روز به روز بيشتر به او علاقمند مي شد و او را مثل فرزند خود دوست داشت . تا اينکه يک روز آن پسر ، در يک فرصت مناسب ، وزير و دو پسرش را کشت و هرچه ثروت داشت، برداشت و به کوه رفت. او جاي پدر نشست و فرمانده راهزنان شد. ( گلستان سعدي )

بيا تا گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

عاقبت حسادت

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

در روزگاران قديم ، سرهنگ زاده اي زيرک و دانا زندگي مي کرد که صاحب کمال و هنرمند بود . پادشاه که از زيرکي و کمال او آگاهي داشت ، او را به مقام مهمي گمارد . اين سرهنگ زاده از صفتهاي خوب و پسنديده برخوردار بود و با عقل و هوش فراوان خود ، در هر کاري موفق مي شد . پادشاه و اطرافيانش ، آينده روشني را براي او پيش بيني مي کردند . اين مرد جوان با همه به نيکي و احترام رفتار مي کرد و همه را دوست داشت . براي همين اطرافيانش نيز او را دوست داشتند و به او احترام مي گذاشتند . اما در اين ميان ، افراد حسودي نيز بودند که او را دوست نداشتند و به او حسادت مي کردند . برخي از اين افراد حسود همواره به دنبال فرصتي بودند تا مانع پيشرفت و ترقي او شوند .
همکاران حسود اين مرد جوان ، بسيار انديشيدند و فکرهايشان را روي هم گذاشتند تا چاره اي بيابند و او را از چشم پادشاه بيندازند و نزد همه خوار و حقير کنند . اين دشمنان حسود که در دل ، آرزوي مرگ اين جوان را مي پروراندند ، بالاخره چاره اي انديشيدند و تهمتي سنگين به او بستند و او را به خيانتي متهم کردند . غافل از اينکه اين تهمتها ، کاري از پيش نمي برد و آنها رسوا خواهند شد . چرا که اين جوان نزد پادشاه عزيز و قابل اعتماد بود و هيج تهمتي را درباره او نمي پذيرفت . دشمنان حسود چند بار به حضور پادشاه رسيدند و شروع به بدگويي از او کردند و تهمتي را که به او بسته بودند ، به گوش پادشاه رساندند . اما پادشاه توجهي نکرد . مدتي گذشت . پادشاه ديد که اين دشمني ها پاياني ندارد . پس تصميم گرفت که سرهنگ زاده را احضار کند تا از علت دشمني هاي حسودان آگاه شود و نظرش را درباره خيانتي که وي را به آن متهم کرده بودند ، بپرسد .
يک روز پادشاه مرد جوان را احضار کرد و از او پرسيد که دليل اين همه دشمني آنان در حق تو ، چيست ؟
سرهنگ زاده کمي به فکر فرو رفت و سپس با ناراحتي گفت : " من با همه اطرافيانم و تمام کساني که با آنها کار مي کنم ، به نيکويي رفتار مي کنم و هر کسي را به نوعي از خودم راضي نگه مي دارم . هر کسي که اندکي عدل و انصاف داشته باشد ، مي داند که اين تهمتهاي ناروا به من نمي چسبد . من با عقل و دانش و هوشم توانسته ام هر کسي را با خود دوست و همراه سازم ، الا افراد حسود / که آنها هم با هيچ چيز غير از زوال و نابودي من راضي نمي شوند . آنها از اينکه مي بينند من روز به روز از پله هاي پيشرفت و ترقي بالا مي روم و به درجه اي عالي تر و بالاتر مي رسم ، تلاش مي کنند که مانع من شوند . بعضي از حسودان به اين اندازه که مقام و موقعيت و نعمتهاي خود را از دست بدهم ، حسادت مي کنند . اما بعضي ديگر ، حسادت را از حد گذرانده اند و دشمن من شده اند . اين عده ، خواهان مرگ و نابودي من هستند . نمي دانم با اين گروه چه کنم ؟ من با عقل و دانشي که دارم ، قادر به انجام هر کاري هستم ، جز به راه آوردن حسودان / و پاک کردن لکه سياه حسادت از قلبهاي آنان /
پادشاه پس از شنيدن سخنان جوان دانا ، گفت : " آري براي فرد حسود کاري نمي توان کرد . نشنيده اي که بزرگان گفته اند : حسود بيش از اينکه ديگران را آزار دهد ، خود عذاب مي کشد .

عشق زياد سبب رنج و زحمت مي شود

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

باغبان با ذوق و سليقه اي بود که باغ بسيار مرتب و زيبايي داشت و انواع گلهاي زيبا و خوشبو را در آن پرورش مي داد . او با آنكه پير بود ، هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب در باغ قدم مي زد و از هواي تازه صبح لذت مي برد . او صبح زود به چمنهاي سبز و گياهان و گلها خيره مي شد و عطر خوش آنها را استشمام مي کرد . لذا هميشه سرخوش و با نشاط بود . به همين خاطر ، دوستانش او را پيرمرد زنده دل مي ناميدند . مانند مردم ديگر ، او نيز اعتقاد داشت کسي که هر روز صبح زود از خواب بيدار شود و چند دقيقه اي کنار گلها و گياهان قدم بزند ، هرگز پير نخواهد شد و هميشه شاد و زنده دل باقي خواهد ماند .
باغبان در باغ خود ، انواع گلها را جمع کرده بود و از ميان همه آنها شيفته بوته گل سرخ بود که گلهاي آن زيباتر و خوش بوتر از گلهاي ديگر است . او هر روز به آن خيره مي شد و گلهاي آن را يک به يک مي بوئيد و با خود مي گفت : بلبلها حق دارند که عاشق گل سرخ شوند . گلهاي سرخ ، لذت زندگي و شادي بخش روح و روان هستند . يک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، در حالي که باغبان در باغ قدم مي زد ، به بوته گل سرخ مورد علاقه اش رسيد . او متوجه شد يک بلبل روي شاخه بوته گل سرخ نشسته و گلبرگهاي آن را يکي يکي مي کند . بلبل سرش را در گلبرگها فرو مي برد و آواز مي خواند . او طوري نگاه مي کرد که گويي از بودن در کنار گل ، خوشحال است . بلبل آواز مي خواند و گلبرگها را يکي يکي مي کند تا اينکه تمام گل را پرپر کرد .
باغبان پير ، مدتي آرام ايستاد و به آواز بلبل گوش داد . از ديدن شادي بلبل درکنار گلها خوشحال شد . اما براي گلبرگهاي گل که اطراف بلبل پراکنده شده بود ، ناراحت بود . بعد از مدتي پرنده فهميد که باغبان او را تماشا مي کند ، پرواز کرد و رفت .
روز بعد باغبان دوباره همين اتفاق را مشاهده کرد . ديد که بلبل درحالي که گل را پرپر مي کند ، آواز مي خواند و با ديدن پيرمرد ، پرواز مي کند و مي رود .
باغبان با ديدن پرپر شدن گل عزيزش ، غمگين شد و با خود گفت بلبل حق دارد که عاشق گل سرخ باشد ، اما گل براي ديدن و بوئيدن است ، نه پرپر کردن / اين دور از انصاف است ، من زحمت زيادي کشيدم تا اين گلها را پرورش دادم . چرا بايد بلبل آنها را از بين ببرد ؟ روز سوم او بلبل را ديد كه آواز مي خواند و با گل سرخ و گلبرگهاي پراكنده روي زمين ، صحبت مي كند . عصباني شد و گفت : مجازات بلبلي که از آزاديش سوء استفاده کند ، قفس است . او زير بوته گل سرخ ، تور پهن کرد و بلبل را به دام انداخت و او را در قفس زنداني کرد . آنگاه گفت :
تو قدر آزادي خودت را ندانستي ، پس حالا بايد در اين قفس بماني تا بفهمي عاقبت کندن گلبرگ هاي گل چيست ؟ بلبل به زنداني بودن خود ، معترض شد و گفت : " دوست عزيز ، من و تو عاشق گل سرخ هستيم . تو گلها را پرورش مي دهي و مرا خوشحال مي کني ، در عوض از آواز خواندن من لذت مي بري . من نيز مي خواهم مانند تو آزاد باشم و در باغ گردش کنم . دليل تو براي زنداني کردن من چيست؟ اگر مي خواهي آواز مرا بشنوي ، لانه من باغ توست و من شب و روز در آن چهچهه خواهم زد. اگر زنداني کردن من دليل ديگري دارد ، خواهش مي کنم به من بگو؟ "
باغبان پاسخ داد : " تا آنجا که مربوط به آواز و چهچهه باشد ، من با تو موافقم . اما تو شادي مرا با صدمه زدن به گلهاي عزيزم بر هم زده اي . وقتي تو آزاد هستي و آواز مي خواني ، انگار کنترل خودت را از دست مي دهي و گلهاي مرا پرپر مي کني. اين مجازات به خاطر انجام کار بد توست تا درس عبرت براي ديگران باشي."
بلبل گفت : " اي مرد بي انصاف ، تو با زنداني کردن من ، قلب مرا مي شکني و روح مرا آزار مي دهي . آن وقت از مجازات حرف مي زني ؟ آيا فکر نمي کني که گناه تو بيشتر است ؟ چون تو قلبي را شکستي ، حال آنکه من فقط يک گل را پرپر کردم . "
حرفهاي بلبل ، باغبان را خيلي تحت تاثير قرار داد . او آنقدر از جواب پرنده خوشش آمد که آن را آزاد کرد . بلبل پرواز کرد و روي شاخه اي از بوته گل سرخ نشست و به پيرمرد گفت: " چون تو به من خوبي کردي ، من هم مي خواهم آن را تلافي کنم. يک ظرف پر از سکه هاي طلا زيرزمين وجود دارد و درست در همان جايي که ايستاده اي دفن شده است. آن را بردار و خوشحال باش . "
باغبان زمين را کند، ظرف طلا را يافت و به پرنده گفت: " تعجب مي کنم که تو ظرف زيرزمين را ديدي ، اما دامي را که براي تو پهن کرده بودم ، نديدي . "
بلبل گفت : " اين مسأله دو دليل دارد. اول آنکه عليرغم دانايي ، ممکن است يك موجود به علت برخي موقعيت هاي پيش بيني نشده که ما آن را تقدير مي ناميم ، گرفتار شود . دوم آنکه من عاشق طلا نيستم ، لذا وقتي آن را مي بينم ، به آن اهميتي نمي دهم . اما به خاطر اين که عاشق گل سرخ هستم ، آن قدر شيفته آن شدم که تمام حواسم به بوته گل سرخ بود و متوجه دام تو نشدم . هر چيزي که از حد خودش تجاوز کند ، سبب رنج و زحمت مي شود ، حتي عشق زياد هم مي تواند اين نتيجه را داشته باشد .
بلبل اين حرفها را گفت و پرواز کرد و رفت تا زيبايي گلها را تحسين کند .


پندها:
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
ني آن چنان سيلي است اين کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلي
حال دل بي ‌هوش را هرگز نداند هوشمند
بيزار گردند از شهي شاهان اگر بويي برند
زان باده‌ ها که عاشقان در مجلس دل مي‌ خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شيرين مي ‌کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه مي ‌کوبد کلند