تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

بقالي بود که موش هاي موذي در دکانش لانه کرده بودند . شب هنگام که بقال به خانه مي رفت ، جشن و شادماني موش ها شروع مي شد . يکي سراغ کيسه کشک مي رفت ، يکي به ظرف روغن حمله مي کرد ، يکي گوشه گوني برنج و لوبيا را سوراخ مي کرد و از آن مواد به لانه اش مي برد ، موش ديگر هم يك شكم سير ، گردو و بادام مي خورد . خلاصه هر کسي به سراغ خوراکي اي مي رفت . بقال بيچاره هرچه تله موش کار گذاشت و سم موش در دکانش ريخت ، فايده اي نداشت . دو تا موش مي مردند و چهار موش تازه به دنيا مي آمدند . به سفارش دوستان با تجربه ، بقال گشت و گشت تا گربه اي چاق و گنده پيدا کرد و به دکانش آورد . روزها گربه گوشت و پنير و نان روغن زده مي خورد و جلوي دکان بقال چرت مي زد ، شب که مي شد ، با دو چشم تيزش به اين طرف و آن طرف نگاه مي کرد تا موشي از لانه بيرون آيد . به محض اينکه سر و کله موشي پيدا مي شد ، گربه به آن موش حمله مي کرد و کارش را مي ساخت . با وجود گربه ، ديگر موشي جرأت نداشت مثل گذشته به خوراکيهاي داخل مغازه نزديک شود .
بقال که اوضاع را رو به راه مي ديد ، بسيار خوشحال بود . هم گربه از بقال راضي بود که روزها غذايش را مي دهد و مي گذارد به خوبي استراحت کند ، هم بقال از گربه راضي بود که نمي گذارد شب ها موش ها ، مال و اموال او را غارت کنند . با اينکه گربه توانسته بود از پس موشها برآيد و جلوي ضرر رساندن آنها را بگيرد ، اما گاه گاه موش زرنگي پيدا مي شد که از خواب گربه سوء استفاده مي کرد و گوشه کيسه اي را مي جويد و براي خودش و موش هاي ديگر ، خوراک مختصري مي دزديد .
بقال که از کار گربه راضي بود ، با خود فکر مي کرد که جلوي همان يکي دو دزدي موشها را هم بگيرد . با اين فکر ، در روز به گربه غذاي کمتري داد تا شبها گرسنه باشد و براي رفع گرسنگي اش ، موش بيشتري شکار کند . اين نقشه بقال ، يکي دو هفته کارساز بود . گربه چاق ، کم کم لاغر شد و شبها موش بيشتري شکار کرد . لذا حمله موشها به اجناس دکان بقالي ديگر تکرار نشد . بقال از اين که توانسته بود با نقشه اي ماهرانه ، جلوي دزدي موش ها را بگيرد ، خيلي خوشحال بود . اما گربه ديگر مثل گذشته خوشحال و راضي نبود . گربه دلش مي خواست هم موش بخورد ، هم پنير و روغن و گوشت، گربه مي ديد که روز به روز لاغرتر مي شود و بقال اصلا" به فکر او نيست .
موشها که از دور و نزديک ، ماجراي بقال و گربه را زير نظر داشتند ، نشستند و فکرهايشان را روي هم ريختند و نقشه اي کشيدند . شب که شد ، موش زرنگي را براي اجراي نقشه انتخاب کردند . موش زرنگ از لا به لاي کيسه هاي برنج و لوبيا و کشک ، سرش را بيرون آورد و به گربه گفت : " قبل از اين که به من حمله کني ، يک دقيقه به حرفهايم گوش كن . اولا ً مطمئن باش که من راه فرارم را قبلا ً در نظر گرفته ام و دستت به من نمي رسد . اما اگر حرفم را بشنوي ، شايد به نفع تو هم باشد . "
گربه اول تصميم گرفت به موش حمله کند و موش را بگيرد . اما بعد فکري کرد و با خود گفت : " بگذار حرفش را بزند ، ببينم چه مي گويد ". اين بود که به موش گفت : " بگو ببينم چه حرفي داري ! "
موش گفت : " از وقتي که تو به اين دکان آمده اي ، وضع ما خراب شده و همه داريم از گرسنگي مي ميريم ".
گربه وسط حرفش پريد و گفت : " مگر انتظاري جز اين داشتيد ؟ من گربه ام و شما موش ، تکليفمان هم روشن است . "
موش گفت : " درست مي گويي ، اما به کار انداختن عقل هم چيز بدي نيست . بقال انسان است و ما حيوان ، شايد ما بتوانيم با هم کنار بياييم ." گربه که احساس کرد موش به او توهين مي کند ، به او برخورد و از جا بلند شد که حساب موش را برسد . موش بلافاصله لاي کيسه ها رفت و گفت : " تو گربه‌اي . حرفهايم را گوش کن . در دو سه هفته اخير ، بقال آن قدر به تو غذا کم داده که شايد تا چند روز ديگر ، قدرت موش گرفتن هم نداشته باشي . "
گربه که مي ديد موش راست مي گويد ، کمي نرم شد و گفت : " کاري به کارت ندارم ، حرفت را بزن ببينم چه مي گويي . "
موش دوباره کمي جلو آمد و گفت : " حتما ً تو هم دلت مي خواهد که به برخي از جنس هاي دکان بقالي ناخنک بزني . مثلا ً مدتي است که پنير و روغن نخورده اي . اگر ما موشها به سوراخ ديگري برويم ، از گرسنگي مي ميري . پيشنهاد ما اين است که تو هر شب ، نيم ساعتي ، خود را به خواب بزني تا ما کار خودمان را بکنيم و هرچه احتياج داريم از بقالي برداريم و به لانه هايمان ببريم . در عوض براي تو هم هرچه دوست داشته باشي ، فراهم مي کنيم و گوشه اي مي گذاريم که بخوري . تو با آن چنگال گنده ات ، نمي تواني مثل ما از کيسه کشک و کوزه روغن و ظرف پنير ، غذا برداري . "
گربه که دلش براي خوردن غذايي جز موش لک زده بود ، با خود گفت : " يک شب که هزار شب نمي شود ، بگذار امشب امتحان کنم ، ببينم چه مي شود . اين بود که به موش گفت : " چه بخواهي ، چه نخواهي من امشب خسته ام و مي خواهم بخوابم . شما هم هر غلطي که مي خواهيد ، بکنيد . "
موش فهميد که گربه با پيشنهاد او موافقت کرده است . به لانه برگشت و خبر موافقت گربه را به موشها داد . آن شب موشها با احتياط زياد ، به هر جنسي که دلشان مي خواست ، حمله کردند و هرچه دلشان مي خواست ، خوردند و بردند . کمي هم براي گربه گذاشتند . وقتي موشها به لانه برگشتند ، گربه سراغ خوردنيهايي را گرفت که موشها براي او گذاشته بودند . پس از خوردن ، سرش را روي دستش گذاشت و خوابيد . شبهاي بعد هم برنامه ساخت و پاخت موش و گربه به دقت اجرا شد . هم موشها و هم گربه ، از اين برنامه راضي بودند . اما بقال بيچاره ! او نمي دانست که دارد چوب نقشه خودش را مي خورد . قصه ساخت و پاخت موش ها و گربه ، سر زبانها افتاد و از آن به بعد ، وقتي بخواهند به دوست شدن مصلحتي دو دشمن اشاره کنند و زياني که از اين دوستي ، به ديگري مي رسد ، مي گويند : " گربه و موش با هم ساخته اند ، واي به حال بقال ! "

منبع:سایت تاجریان