ناخوش خر خورده
پيرمردي بود که ادعا مي کرد طبيب است. البته او پزشک ماهري نبود و از علم طبابت جز همان نکته هاي اندکي که از پيرترها شنيده بود، چيزي نمي دانست. گه گاه به صحرا مي رفت و بدون اينکه خاصيت روييدني ها را بداند، چند نوع علف از صحرا مي چيد و با خود به روستا مي آورد . وقتي كه کسي مريض مي شد، کمي از آن علف ها را به اطرافيانش مي داد تا جوشانده اي درست کنند و به بيمار بدهند. بيماري اغلب مردم به مرور زمان خوب مي شد و طبيب خوب شدن آنها را به حساب طبابت خودش و داروهايي که از صحرا چيده بود، مي گذاشت. مردم روستا که کسي جز او را نمي شناختند ، ناچار براي معاينه و مداوا ، او را بالاي سر بيماران مي بردند. اگر بيماري خوب نمي شد، طبيب هزار بهانه مي آورد. مثلا ًمي گفت که : " بيمار نا پرهيزي کرده " يا " آنطور که دستور داده ام ، دواهايش را مصرف نکرده است. " از قضاي روزگار ، طبيب دروغين يک روز خودش بيمار شد و به بستر بيماري افتاد. مي دانست اگر استراحت کند ، حالش بهبود مي يابد . تصميم گرفت دو سه روز از خانه ، خارج نشود. اما در همان روز اول، يکي از روستائيان در خانه اش را زد و با اجازه وارد شد و گفت: " جناب طبيب ! مي دانيد که مادرم مريض است. شما دو بار تا به حال زحمت کشيده ايد و براي درمان ناخوشي او به خانه ما آمده ايد و دارو داده ايد. اما متاسفانه مادرم حالش بدتر شده است. حالا چه کنيم ؟ "
طبيب گفت : " مي بيني که حال خودم خوب نيست و نمي توانم به ديدن مادر ناخوشت بيايم . اما برو ، يک ساعت ديگر بيا تا پسرم را براي معالجه او همراهت بفرستم. " پسر طبيب که حتي به اندازه پدرش نيز هوش و آگاهي نداشت ، به او گفت : " پدر جان ! اين چه حرفي بود که زدي ؟ من که چيزي بلد نيستم . مادر او با دواهاي شما خوب نشده ، حالا از دست من چه کاري ساخته است؟ "
پدر گفت : " تو فکر مي کني من واقعا ً طبيبم؟ من از بيمارانم مي خواهم که کمي استراحت کنند و کمي پرهيز، اين علف ها را هم همين طوري مي دهم که نگويند طبيب دوا نمي دهد. پولي بابت معاينه بيمارها مي گيرم و پولي هم بابت دواها، اين کار را تو هم مي تواني انجام دهي. نا سلامتي سالهاست که کنار دست من کار مي کني." پسر گفت: " اما او مي گفت که حال مادرش روز به روز بدتر شده و دواهاي شما اثر نکرده ، حالا من چه به او بگويم ؟ "
پدر گفت : " اين که غصه ندارد ، وقتي به خانه بيمار رسيدي، با دقت به دور و برت نگاه کن و ببين چه مي بيني؟ مثلاً اگر پوست خربزه ، پوست گردو و يا ته مانده غذايي ديدي ، بادي به غبغب بينداز و بگو که بايد اين بيمار خوب نشده باشد ، چون ناپرهيزي کرده و مثلا ً خربزه ، گردو و يا غذايي که ته مانده اش را ديدي ، خورده. آن وقت بگو که ديگر کاري از ما ساخته نيست. حالا که او ناپرهيزي کرده ، حسابش با کرام الکاتبين است. "
يک ساعت بعد ، پسر بيمار برگشت. پسر طبيب با او همراه شد و به خانه زن بيمار رفت. از لحظه اي که وارد خانه شد ، با دقت همه جا را زير نظر گرفت تا چيزي ببيند و خوب نشدن بيماري زن بيچاره را به حساب ناپرهيزي و خوردن آن چيز بگذارد .
از در ورودي تا داخل خانه بيمار ، چيزي که کمکي به پسر طبيب بکند ، وجود نداشت . تنها توي دالان خانه ، پالان الاغي افتاده بود که هر رهگذري چشمش به آن مي افتاد. پسر طبيب بالاي سر بيمار که رسيد ، او را معاينه کرد. مثل پدرش گفت : " زبانت را در بياور ، بگو آ... " . در حالي که پيرزن را معاينه مي کرد ، باز هم چشمش دنبال چيزي مي گشت که سرنخي از ناپرهيزي بيمار پيدا كند . اما چيزي پيدا نکرد . تنها راه نجات اين بود که به اطرافيان بيمار چيزي بگويد. او دستي به سر و صورتش کشيد و گفت : " از آدم ناخوشي که پرهيز نمي کند، چه انتظاري داريد ؟ معلوم است که حالش بدتر مي شود."
پسر بيمار گفت: " آخر او که چيزي نخورده ، ناپرهيزي نکرده . "
پسر طبيب گفت: " نه ، حتما ً چيزي خورده ." بعد به ياد پالاني که توي دالان ديده بود ، افتاد و گفت : " ناخوش خر خورده ! "
پسر بيمار گفت: " اين چه حرفي است که مي زني! خر خورده؟ ! مگر آدم خر مي خورد؟ " و بعد هم با يک لگد پسر طبيب را از خانه اش بيرون انداخت.
از آن به بعد ، به آدم ناآگاهي که با توجه به نشانه هاي بي ربط ، حرف نادرستي بزند ، مي گويند : " ناخوش خر خورده ".

دراین وبلاگ قصددارم ؛حکایات کوتاه اما پرمحتوا را برای شما عزیزان قرار دهم .امیدوارم مورد توجه شما قرارگیرد.وبلاگ اصلی بنده با عنوان مسافر به ادرس ذیل می باشد.http://mosaferiran.blogfa.com/