تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پيرمردي بود که ادعا مي کرد طبيب است. البته او پزشک ماهري نبود و از علم طبابت جز همان نکته هاي اندکي که از پيرترها شنيده بود، چيزي نمي دانست. گه گاه به صحرا مي رفت و بدون اينکه خاصيت روييدني ها را بداند، چند نوع علف از صحرا مي چيد و با خود به روستا مي آورد . وقتي كه کسي مريض مي شد، کمي از آن علف ها را به اطرافيانش مي داد تا جوشانده اي درست کنند و به بيمار بدهند. بيماري اغلب مردم به مرور زمان خوب مي شد و طبيب خوب شدن آنها را به حساب طبابت خودش و داروهايي که از صحرا چيده بود، مي گذاشت. مردم روستا که کسي جز او را نمي شناختند ، ناچار براي معاينه و مداوا ، او را بالاي سر بيماران مي بردند. اگر بيماري خوب نمي شد، طبيب هزار بهانه مي آورد. مثلا ًمي گفت که : " بيمار نا پرهيزي کرده " يا " آنطور که دستور داده ام ، دواهايش را مصرف نکرده است. " از قضاي روزگار ، طبيب دروغين يک روز خودش بيمار شد و به بستر بيماري افتاد. مي دانست اگر استراحت کند ، حالش بهبود مي يابد . تصميم گرفت دو سه روز از خانه ، خارج نشود. اما در همان روز اول، يکي از روستائيان در خانه اش را زد و با اجازه وارد شد و گفت: " جناب طبيب ! مي دانيد که مادرم مريض است. شما دو بار تا به حال زحمت کشيده ايد و براي درمان ناخوشي او به خانه ما آمده ايد و دارو داده ايد. اما متاسفانه مادرم حالش بدتر شده است. حالا چه کنيم ؟ "
طبيب گفت : " مي بيني که حال خودم خوب نيست و نمي توانم به ديدن مادر ناخوشت بيايم . اما برو ، يک ساعت ديگر بيا تا پسرم را براي معالجه او همراهت بفرستم. " پسر طبيب که حتي به اندازه پدرش نيز هوش و آگاهي نداشت ، به او گفت : " پدر جان ! اين چه حرفي بود که زدي ؟ من که چيزي بلد نيستم . مادر او با دواهاي شما خوب نشده ، حالا از دست من چه کاري ساخته است؟ "
پدر گفت : " تو فکر مي کني من واقعا ً طبيبم؟ من از بيمارانم مي خواهم که کمي استراحت کنند و کمي پرهيز، اين علف ها را هم همين طوري مي دهم که نگويند طبيب دوا نمي دهد. پولي بابت معاينه بيمارها مي گيرم و پولي هم بابت دواها، اين کار را تو هم مي تواني انجام دهي. نا سلامتي سالهاست که کنار دست من کار مي کني." پسر گفت: " اما او مي گفت که حال مادرش روز به روز بدتر شده و دواهاي شما اثر نکرده ، حالا من چه به او بگويم ؟ "
پدر گفت : " اين که غصه ندارد ، وقتي به خانه بيمار رسيدي، با دقت به دور و برت نگاه کن و ببين چه مي بيني؟ مثلاً اگر پوست خربزه ، پوست گردو و يا ته مانده غذايي ديدي ، بادي به غبغب بينداز و بگو که بايد اين بيمار خوب نشده باشد ، چون ناپرهيزي کرده و مثلا ً خربزه ، گردو و يا غذايي که ته مانده اش را ديدي ، خورده. آن وقت بگو که ديگر کاري از ما ساخته نيست. حالا که او ناپرهيزي کرده ، حسابش با کرام الکاتبين است. "
يک ساعت بعد ، پسر بيمار برگشت. پسر طبيب با او همراه شد و به خانه زن بيمار رفت. از لحظه اي که وارد خانه شد ، ‌با دقت همه جا را زير نظر گرفت تا چيزي ببيند و خوب نشدن بيماري زن بيچاره را به حساب ناپرهيزي و خوردن آن چيز بگذارد .
از در ورودي تا داخل خانه بيمار ، چيزي که کمکي به پسر طبيب بکند ، وجود نداشت . تنها توي دالان خانه ، پالان الاغي افتاده بود که هر رهگذري چشمش به آن مي افتاد. پسر طبيب بالاي سر بيمار که رسيد ، او را معاينه کرد. مثل پدرش گفت : " زبانت را در بياور ، بگو آ... " . در حالي که پيرزن را معاينه مي کرد ، باز هم چشمش دنبال چيزي مي گشت که سرنخي از ناپرهيزي بيمار پيدا كند . اما چيزي پيدا نکرد . تنها راه نجات اين بود که به اطرافيان بيمار چيزي بگويد. او دستي به سر و صورتش کشيد و گفت : " از آدم ناخوشي که پرهيز نمي کند، چه انتظاري داريد ؟ معلوم است که حالش بدتر مي شود."
پسر بيمار گفت: " آخر او که چيزي نخورده ، ناپرهيزي نکرده . "
 پسر طبيب گفت: " نه ، حتما ً چيزي خورده ." بعد به ياد پالاني که توي دالان ديده بود ، افتاد و گفت : " ناخوش خر خورده ! "
پسر بيمار گفت: " اين چه حرفي است که مي زني! خر خورده؟ ! مگر آدم خر مي خورد؟ " و بعد هم با يک لگد پسر طبيب را از خانه اش بيرون انداخت.
از آن به بعد ، به آدم ناآگاهي که با توجه به نشانه هاي بي ربط ، حرف نادرستي بزند ، مي گويند : " ناخوش خر خورده ".