پارچه فروش وسوار
پارچه
فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي
شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود.
مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم
بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي
گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد:
«من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.
مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».
+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت توسط سعید
|
دراین وبلاگ قصددارم ؛حکایات کوتاه اما پرمحتوا را برای شما عزیزان قرار دهم .امیدوارم مورد توجه شما قرارگیرد.وبلاگ اصلی بنده با عنوان مسافر به ادرس ذیل می باشد.http://mosaferiran.blogfa.com/