فرار از زندگی

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت:....

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی.

موش و گربه

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که : در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آنطرفتر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت كه آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخکوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گقت : " از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکري اساسي کنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . " موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : " سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : " مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي " . موش گفت : " شرط انصاف نيست که اينگونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم . درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسيريم . تو در دام گرفتار هستي و من در خطر شکار راسو و جغد / هر دو مي خواهند مرا بخورند ، اما تا زماني که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازي به مرا ندارند . اگر قول بدهي که مرا از خطر اين دو دشمن برهاني ، من هم قول مي دهم که قبل از آمدن صياد ، تو را از دام نجات بدهم . اين را بدان که در مرام من بي وفايي جايي ندارد و تو هم بايد عهد ببندي . اعتماد ، ريسمان محکمي است که هر دو مي توانيم براي رهايي از دام به آن تکيه کنيم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهاي موش ، راستي و صداقت مي ديد . هر دو در دام بودند ، چاره اي نداشت و بايد اعتماد مي کرد . هرچه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صياد از راه برسد . آنوقت هيچ راهي براي فرار نداشت . به موش گفت : " از حرفهاي تو بوي درستي و راستي مي آيد . حرفت را قبول مي کنم . شايد خواست خدا بود که هر دو گرفتار شويم تا اين ، وسيله اي براي دوستي شود و ما براي هميشه کينه و دشمني را کنار بگذاريم . من به تو اطمينان مي دهم که به تو خيانت نکنم . همانطور که من به حرفهايت اعتماد کردم ، از تو مي خواهم به من و گفته هايم ايمان داشته باشي . من از امروز تو را دوست خود مي دانم . " موش با خوشحالي گفت : " حالا که پيمان دوستي بستيم ، از تو يک خواهش دارم . " گربه گفت : " چه خواهشي داري ؟ بگو . " موش گفت : " بايد وقتي که من به تو نزديک مي شوم ، طوري رفتار کني که راسو و جغد متوجه بشوند که بين من و تو دوستي عميقي است و از خوردن من نااميد شوند و بروند . آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود . " گربه حرفهاي موش را پذيرفت و موش را صدا زد تا به سويش برود . وقتي موش به گربه نزديك شد ، گربه با پنجه هايش که به سختي از تور بيرون مي آمد ، سر او را نوازش کرد . اين اولين بار بود که دست گربه به موش مي خورد . موش ترسيده بود ، اما اين کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمي توانند به موش آسيبي برسانند . وقتي جغد و راسو نااميدانه از آنحا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جويدن تور کرد . گربه او را نگاه مي کرد و از اينکه موش اينقدر آرام آرام کار مي کرد ، عصباني بود . به خودش گفت : " شايد پشيمان شده و دلش نمي خواهد مرا از بند نجات دهد . گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : " تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا به هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پابند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . " موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : " من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم ." گربه گفت : " چگونه ؟ " موش گفت : " از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . " موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : " سلام " . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : " موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحتتر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . " موش از دور گفت : " حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال.
منبع: از کليله و دمنه باب موش و گربه

ناخوش خر خورده

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پيرمردي بود که ادعا مي کرد طبيب است. البته او پزشک ماهري نبود و از علم طبابت جز همان نکته هاي اندکي که از پيرترها شنيده بود، چيزي نمي دانست. گه گاه به صحرا مي رفت و بدون اينکه خاصيت روييدني ها را بداند، چند نوع علف از صحرا مي چيد و با خود به روستا مي آورد . وقتي كه کسي مريض مي شد، کمي از آن علف ها را به اطرافيانش مي داد تا جوشانده اي درست کنند و به بيمار بدهند. بيماري اغلب مردم به مرور زمان خوب مي شد و طبيب خوب شدن آنها را به حساب طبابت خودش و داروهايي که از صحرا چيده بود، مي گذاشت. مردم روستا که کسي جز او را نمي شناختند ، ناچار براي معاينه و مداوا ، او را بالاي سر بيماران مي بردند. اگر بيماري خوب نمي شد، طبيب هزار بهانه مي آورد. مثلا ًمي گفت که : " بيمار نا پرهيزي کرده " يا " آنطور که دستور داده ام ، دواهايش را مصرف نکرده است. " از قضاي روزگار ، طبيب دروغين يک روز خودش بيمار شد و به بستر بيماري افتاد. مي دانست اگر استراحت کند ، حالش بهبود مي يابد . تصميم گرفت دو سه روز از خانه ، خارج نشود. اما در همان روز اول، يکي از روستائيان در خانه اش را زد و با اجازه وارد شد و گفت: " جناب طبيب ! مي دانيد که مادرم مريض است. شما دو بار تا به حال زحمت کشيده ايد و براي درمان ناخوشي او به خانه ما آمده ايد و دارو داده ايد. اما متاسفانه مادرم حالش بدتر شده است. حالا چه کنيم ؟ "
طبيب گفت : " مي بيني که حال خودم خوب نيست و نمي توانم به ديدن مادر ناخوشت بيايم . اما برو ، يک ساعت ديگر بيا تا پسرم را براي معالجه او همراهت بفرستم. " پسر طبيب که حتي به اندازه پدرش نيز هوش و آگاهي نداشت ، به او گفت : " پدر جان ! اين چه حرفي بود که زدي ؟ من که چيزي بلد نيستم . مادر او با دواهاي شما خوب نشده ، حالا از دست من چه کاري ساخته است؟ "
پدر گفت : " تو فکر مي کني من واقعا ً طبيبم؟ من از بيمارانم مي خواهم که کمي استراحت کنند و کمي پرهيز، اين علف ها را هم همين طوري مي دهم که نگويند طبيب دوا نمي دهد. پولي بابت معاينه بيمارها مي گيرم و پولي هم بابت دواها، اين کار را تو هم مي تواني انجام دهي. نا سلامتي سالهاست که کنار دست من کار مي کني." پسر گفت: " اما او مي گفت که حال مادرش روز به روز بدتر شده و دواهاي شما اثر نکرده ، حالا من چه به او بگويم ؟ "
پدر گفت : " اين که غصه ندارد ، وقتي به خانه بيمار رسيدي، با دقت به دور و برت نگاه کن و ببين چه مي بيني؟ مثلاً اگر پوست خربزه ، پوست گردو و يا ته مانده غذايي ديدي ، بادي به غبغب بينداز و بگو که بايد اين بيمار خوب نشده باشد ، چون ناپرهيزي کرده و مثلا ً خربزه ، گردو و يا غذايي که ته مانده اش را ديدي ، خورده. آن وقت بگو که ديگر کاري از ما ساخته نيست. حالا که او ناپرهيزي کرده ، حسابش با کرام الکاتبين است. "
يک ساعت بعد ، پسر بيمار برگشت. پسر طبيب با او همراه شد و به خانه زن بيمار رفت. از لحظه اي که وارد خانه شد ، ‌با دقت همه جا را زير نظر گرفت تا چيزي ببيند و خوب نشدن بيماري زن بيچاره را به حساب ناپرهيزي و خوردن آن چيز بگذارد .
از در ورودي تا داخل خانه بيمار ، چيزي که کمکي به پسر طبيب بکند ، وجود نداشت . تنها توي دالان خانه ، پالان الاغي افتاده بود که هر رهگذري چشمش به آن مي افتاد. پسر طبيب بالاي سر بيمار که رسيد ، او را معاينه کرد. مثل پدرش گفت : " زبانت را در بياور ، بگو آ... " . در حالي که پيرزن را معاينه مي کرد ، باز هم چشمش دنبال چيزي مي گشت که سرنخي از ناپرهيزي بيمار پيدا كند . اما چيزي پيدا نکرد . تنها راه نجات اين بود که به اطرافيان بيمار چيزي بگويد. او دستي به سر و صورتش کشيد و گفت : " از آدم ناخوشي که پرهيز نمي کند، چه انتظاري داريد ؟ معلوم است که حالش بدتر مي شود."
پسر بيمار گفت: " آخر او که چيزي نخورده ، ناپرهيزي نکرده . "
 پسر طبيب گفت: " نه ، حتما ً چيزي خورده ." بعد به ياد پالاني که توي دالان ديده بود ، افتاد و گفت : " ناخوش خر خورده ! "
پسر بيمار گفت: " اين چه حرفي است که مي زني! خر خورده؟ ! مگر آدم خر مي خورد؟ " و بعد هم با يک لگد پسر طبيب را از خانه اش بيرون انداخت.
از آن به بعد ، به آدم ناآگاهي که با توجه به نشانه هاي بي ربط ، حرف نادرستي بزند ، مي گويند : " ناخوش خر خورده ".

آش نخورده و دهن سوخته!!!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در روزگاران دور ، تاجري بود که همسر هنرمندي داشت . او آشپز بسيار ماهري بود . آشي که همسر تاجر مي پخت ، نظير نداشت . همه خويشان و آشنايان مرد ، آرزو داشتند که يک روز به خانه او دعوت شوند و آشي را که همسرش پخته ، بخورند . کم کم اين خبر در تمام شهر پيچيد و تعريف آشهاي خوشمزه زن تاجر ، دهان همه را آب انداخت . همه سعي مي کردند با تاجر دوست شوند . بازرگانها سعي مي کردند با تاجر معامله کنند . قوم و خويش ها سعي مي کردند به او محبت کنند تا شايد روزي مرد بازرگان آنها را به خانه اش دعوت کند و از آشي که همسرش مي پزد ، بخورند . بازرگان شاگردي داشت که چند سالي با او کار مي کرد . اما با اينکه آدم فقيري بود ، طبع بلندي داشت و هرگز به اين فکر نيفتاده بود که براي خوردن يک وعده غذا به خانه صاحب کار خود برود و از آشي که همسرش مي پزد بخورد . با اينکه بازرگان چند بار او را به خاطر انجام کارهايش به خانه دعوت کرده بود ، شاگرد به بهانه هاي مختلف به خانه او نرفته بود . يک روز صبح ، شاگرد تاجر مثل هميشه از خواب بيدار شد . آن روز دندانش درد مي کرد ، اما با آن وضع به مغازه رفت و جلو مغازه را آب و جارو کرد و چاي را دم کرد و منتظر ماند تا بازرگان به مغازه بيايد و کسب و کار روزانه را شروع کند . اما هرچه انتظار کشيد ، از صاحب کار خبري نشد . نزديکي هاي ظهر بود که يکي از همسايه هاي مرد بازرگان به او خبر داد که " حال بازرگان خوب نيست . بيمار است و به من گفته که به اينجا بيايم و به تو بگويم در مغازه را ببندي و دکتر خبر کني و او را به خانه بازرگان ببري که سخت بيمار است . "
شاگرد ، در مغازه را بست و با عجله به دنبال دکتر رفت . وي نيز همراه دکتر به خانه بازرگان رفت . او آن قدر به فکر بيماري بازرگان بود که اصلا ً متوجه نبود که ظهر شده و درست نيست وقت ناهار به خانه ي او برود . وقتي وارد خانه شد ، بازرگان را ديد که آه و ناله مي کند . دکتر ، بيمار را معاينه کرد و نسخه اي برايش نوشت و به دست شاگر داد . شاگرد هم به نزديک ترين عطاري رفت و داروهاي بازرگان را خريد و به خانه اش برد . وقتي به خانه او رسيد ، دکتر رفته بود و همسر بازرگان سفره ناهار را انداخته بود . شاگرد فهميد بدجوري گرفتار شده است . هر بهانه اي آورد که سر سفره ننشيند و دواهاي تاجر را بدهد و برود ، نشد که نشد . همسر بازرگان با اصرار او را نگاه داشت و گفت : " مگر مي گذارم اين وقت ظهر ناهار نخورده از خانه بروي ؟ " شاگرد با ناراحتي سر سفره نشست . همسر تاجر ، آش خوشمزه اي را که براي شوهرش پخته بود ، توي کاسه ريخت و در سفره گذاشت . تاجر که تا آن روز ، شاگرد را سر سفره خودش نديده بود ، سرش را از زير لحاف بيرون آورد و گفت : " از آشي که همسرم پخته بخور که نظيرش را هيچ جا نخورده اي . " بعد هم سرش را دوباره زير لحاف برد . شاگرد که اصلا ً دوست نداشت چنين حرفهايي را بشنود ، ناراحت شد . با خود گفت : " بهتر است دندان دردم را بهانه کنم و آش نخورده ، بگذارم و بروم . " با اين فکر ، دستش را روي دهانش گذاشت و قيافه آدم هاي درد کشيده را گرفت و منتظر ماند تا ارباب يک بار ديگر سرش را از زير لحاف بيرون آورد . زن تاجر با دو سه تا قاشق و بشقاب برگشت . آنها را توي سفره گذاشت و به همسرش گفت : " بلند شو آش بخور که برايت خيلي خوب است . "
بازرگان لحاف را کنار زد تا بلند شود . نگاهش به چهره ناراحت شاگرد افتاد و ديد که دستش را روي دهانش گذاشته است . رو کرد به او و گفت : " دهانت سوخت ؟! بابا ! صبر مي کردي که آش کمي سرد بشود و بعد مي خوردي تا دهانت نسوزد . "
همسرش از شنيدن حرف نابجاي شوهر ناراحت شد و گفت : " تو هم چه حرفهايي مي زني ! آش نخورده و دهن سوخته ؟ من تازه قاشق و بشقاب آورده ام . او که چيزي نخورده تا دهانش بسوزد . "
شاگرد که خيلي ناراحت شده بود ، از جا بلند شد و گفت : " معذرت مي خواهم . دندانم درد مي کند . دفعه بعد که مهمانتان شدم ، صبر مي کنم تا آش سرد شود و دهانم را نسوزاند . " بعد هم راه افتاد و رفت . بازرگان تازه فهميد که چه دسته گلي به آب داده است . از آن به بعد ، کسي که گناهي مرتکب نشده باشد ، اما ديگران او را گناهکار بدانند ، درباره ي خودش مي گويد : " آش نخورده و دهن سوخته . "

فرار از زندگی

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت:....

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی.

حكايت عارف پيروپادشاه

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر مي کرد. شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفياب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود. استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم! ” عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.
سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومين عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي که اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را که از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته ” شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: ” پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و منهم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود. “
عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد، گفت : ” استاد اينکه نشد ! “
عارف پير پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند.

يک صبر کن و هزار افسوس مخور

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

آورده اند که: پادشاهي بود که همه چيز داشت، ولي بچه نداشت. سالهاي سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او وهمسرش، فرزندي نداده بود. پادشاه و زنش از اينکه بچه نداشتند، خيلي غمگين و ناراحت بودند. اين پادشاه مورد توجه مردم كشورش بود و آنها او را دوست داشتند. به همين دليل...

ادامه مطلب 

ادامه نوشته

درويش خيالباف

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي ...

ادامه مطلب

ادامه نوشته

ماجراي خياط واستاد علم

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

در روزگاران گذشته خياطي بود که لباسهاي خوبي مي دوخت ، اما يک عادت خيلي بد داشت و آن اين بود که از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس نزد او مي آوردند ، يک تکه مي بريد و براي خودش کنار مي گذاشت . استاد خياط از اين تکه پارچه ها براي خودش لحاف چهل تکه درست مي کرد و براي بچه هايش لباسهاي رنگارنگ مي دوخت . گاهي ...

ادامه مطلب

ادامه نوشته

آدم خوشبخت را پيدا کنيد!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

پادشاهي پس از اين كه بيمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهي ام را به کسي مي دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست.
تنها يکي از مردان دانا گفت فکر مي کند مي تواند شاه را معالجه کند. اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و بر تن شاه بپوشانيد، شاه معالجه مي شود.
شاه پيک هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند.حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.
آن که ثروت داشت، بيمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا مي زد،
يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت.
يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند.
آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد. شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي گويد: « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سير و پر غذا خورده ام و مي توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پيک ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت.

دانه اي كه سپيدار بود

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و...

ادامه مطلب...

ادامه نوشته

شاگرد زیرك و استاد!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند: آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید:

درادامه مطلب منتظرشماهستم...

ادامه نوشته

پند استاد به شاگرد

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

نوجواني باهوش تمام کتاب‌هاي استادش را آموخته و چشم بسته آنها را براي ديگر شاگردان مي‌خواند.
استادش به او گفت: به يک شرط مي‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کني.
شاگرد پرسيد: چه امري؟
استاد گفت: آموزش بده اما نصيحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصيحت نکنم؟
استاد پير گفت: دانش در کتاب هست اما پند آموزي احتياج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداري.
شاگرد گفت: درس بزرگي به من آموختيد سعي مي‌کنم امر شما را انجام دهم.
گفته مي‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد ، کسي را اندرز نمي‌داد.
پندها:
سرايش يک بيت درست از زندگي، نياز به سفري هفتاد ساله دارد.

درس بزرگي که غزالي از يک دزد آموخت

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زماني) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.
غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت: اين بسته را از من نگيريد ديگر هر چه دارم از آن شما.
دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند.
دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:
علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد.
اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت: پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.
پندها:
آرى بهترين دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجينۀ سينۀ او است. بايد دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد كه از هر گزند و آسيبى دور، و دارايى واقعى آدمى است .

مردم چه می گویند؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

زود قضاوت نکنيم

 

آورده اند که : روزي تيري به بازي شکاري اصابت کرد و باز نزديک يک مرغ ، روي زمين افتاد . مرغ با شنيدن ناله باز ، به او نزديک شد و گفت :...

درادامه مطلب منتظرشماهستم...

ادامه نوشته

امروز ظهر شیطان را دیدم!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

زهر و عسل

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت. شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

امتحان دامادها!

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net

زنى سه دختر داشت كه هر سه ازدواج كرده بودند...

درادامه مطلب منتظرشماهستم...

ادامه نوشته